شبی در قبرستان
شبی در قبرستون
یه شب با بچه های محلمون تصمیم گرفتیم که شب بریم سمت قبرستون که پدر دوستم امیر رضا گفت منم باتون میام .
ما اولش راضی نبودیم ولی با اصرار زیاد دوستم قبول کردیم که بیاد .
خلاصه ساعت سه و نیم سوار جیپش شدیم وراه افتادیم وقتی به اونجا رسیدیم همون اولش یه دفعه ماشین خاموش شد و پدر دوستم گفت: بهتره پیاده شید وهل بدید. ما هم رفتیم هل بدیم که یه دفعه ماشین رو روشن کرد و اون از عمدا گذاشت و رفت!!!
ما هم که ببخشید مثل خر تو گل گیر کرده بودیم هیچ حرفمون نمیومد. (اخه بی وجدان پنج تا بچه تنهااااا.)
راه افتادیم همه جا سرد بود من هم که سرما حالیم نمیشد از ترس مو های بدنم سیخ شده بودن.
وسط راه یه کسی رو با لباسی پوسیده دیدیم...
اول فکر کردیم روحه و ترسیدیم . اما جلو تر که رفتیم دیدیم زندست من تا حد سکته رفته بودم به هر حال رفتم باهاش حرف زدم دیدم گفت شما اشتباه کردید بعد من برگشتم که نگاه بقیه کنم که دیدم نا پدید شده
جلو تر یدفعه حواسم رفت به قبری روش عکس همون مرده بود مثل گربه ترسیده بودم...
یه لحظه صداهای عجیبی به گوشم خورد
صدای پیرزن.صدای بچه.صدای قهقه خنده.
اولش فکر کرم خیالاتی شدم بعد یه دفعه سرم گیج رفت و افتادم فردا خودم رو در رخت خوابم دیدم اول فکر کردم خواب بوده اما رفتم توی کوچه دیدم بچه ها دارن درباره دیشب حرف میزنن و اونجا فهمیدم خواب نبوده.
ولی در آخر بگم من اون شب خیالاتی نشده بودم. و هنوز نمیدونم چی بود.کی بود.و میخواست چی بگه.