ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

من امیر سعیدی نویسنده این سایت هستم امیدوارم در این سایت ترس را تجربه کنید برای تماس با من با شماره ۰۹۰۱۷۴۵۵۳۸۶ یا در لاین واتساپ تلگرام amirseidi1382

بایگانی

یک شب در خانه دوستم

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۵۳ ب.ظ

یک شب ترسناک در خانه دوستم 

یک شب زمستانی دوستم علی به همراه خانوادش به مراسم عزای پدر بزرگش (احمد) به ایلام رفته بودند و به من گفتند که شب در خانشان بمانم حدودا ساعت دو نصف شب با صدای افتادن یک شی شیشه ای و شکستنش از خواب پریدم دور خودم رو دیدم که یه سری لباس(کت و شلوار و لباس عروس) افتادن از تعجب چشمانم گرد شده بود اخه ما که کسی رو نداشتیم عروسی کنه یا نه لباس عروس فروشی و نه کت شلوار فروشی داشته باشه...

خلاصه رفتم آبی به صورتم بزنم که تو راهرو دوباره لباس ها رو دیدم به جای اینکه برم دستشویی رفتم به اتاق مامان باباش 

این عجیب تر بود چون اونجا خالی شده بود .

تصمیم گرفتم بهشون زنگ بزنم رفتم که زنگ بزنم دیدم تلفن قطع شده. اومدم خوابیدم

طولی نکشید که بی دلیل دوباره بیدار شدم دیدم ساعت دو هست تعجب کردم چون که همین چند ساعت پیش ساعت دو بود یه دفعه احساس کردم که جو خانه خیلی سنگین شده. اومدم توی هال اما این بار صدای پچ پچ سه نفر میومد خیلی ترسیده بودم فکر کردم دزده نمیدونستم چکار کنم رفتم جلو یه جوری وارد یه اتاق قدیمی شدم آره درسته سه نفر بودن یه مرد میانسال یه زن میانسال و یه دختر جوون و خوشگل احساس کردم مرا نمیبینند. تونستم بفهمم چی میگن اونا انگار مامان بابا دختره بودن و به دخترشون میگفتن که تو نمیتونی با احمد ازدواج کنی اما دختر زیر بار نمیرفت تا اینکه پدر بهش گفت که تو تا وقتی که فکر احمد را از سرت بیرون نکنی از اتاقت حق بیرون آمدن نداری دختر که گریه میکرد ناگهان در قلبش چاقویی که روی میز بود را فشرد و خون سیاهی از قلبش جاری شد و اون خون شبیه روح سیاهی در فضای خانه نمایان شد که همانند شیطان میخندید او میخواست با من بجنگد و انگار قصد کشتن من را داشت من یه گلدان قدیمی به سمت او پرت کردم ولی انگار نه انگار. هر لحظه به قدرتش اضافه میشد و بلند تر میخندید من هم که کلافه شده بودم داد زدم و خودم را از پنجره به بیرون پرت کردم و همه ی همسایه ها با صدای داد من بیرون آمدند منم که از شدت ضربه و درد فقط اینو فهمیدم که یکی از همسایه ها که انگار بهش میگفتن محسن آقا من رو به درمانگاه برد بعد از اینکه به هوش آمدم و دستم و پایم را گچ گرفتن او از من خواست که برای او ماجرا را بازگو کنم و من هم ماجرا را گفتم .

.

.

.

.

‌.

.

.

بعد از اینکه ماجرا را شنید سرش را تکان داد و گفت: ماجرا مربوط به پدر بزرگ دوستت علی میشود اسم او احمد بود (همان کسی که الان به مراسم عزایش رفتند.) ماجرا این است که او عاشق دختر عمویش یلدا شده بود و چون عمویش با ازدواج آن ها مخالف بود. دختر عمویش خود کشی کرد .

او افزود: روح یلدا هرشب به میهمان اهالی این خانه حمله میکند تو شانس اوردی که امشب که بخاطر مرگ احمد که تازه ناراحت و عصبانی تر بوده تورا نکشته است....

من هم که وحشت زده شده بودم اصرار کردم که سریع به خانه خودمان که در سعادت آباد بود برساند او من را به خانه ام برد و در آخر گفت که به نفع توست که به کسی چیزی نگویی چون به سراغت می آید من هم درباره این موضوع تا الان به کسی چیزی نگفتم و به خانواده چیز دیگری گفتم . و الان که دارم ماجرا را برایتان بازگو میکنم مو های تنم سیخ شده است و نگرانم که به سرغم بیاید...

05-16-1394 04:02 ب.ظ

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۰۲
amir seidi

نظرات  (۱)

سلامی به شیرینی دلتون
واقعا سایتتون عالیه

پاسخ:
ممنون نظر لطف شماست 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی