ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

من امیر سعیدی نویسنده این سایت هستم امیدوارم در این سایت ترس را تجربه کنید برای تماس با من با شماره ۰۹۰۱۷۴۵۵۳۸۶ یا در لاین واتساپ تلگرام amirseidi1382

بایگانی

۱۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۴
amir seidi


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۷
amir seidi


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۱
amir seidi

قضیه برمی گرده به 1ماه پیش ساعت 3 صبح از خواب با یک کابوس وحشناک بیدار شدم تمام بدنمو عرق خیس کرده بود با اینکه پنکه به طرف من بود، هوا خیلی سنگین بود به سختی نفس می کشیدم نگاهم به پایین تختم افتاد تو اون تاریکی یک دختری پایین تخت خوابیده بود ترس تمام بدنمو به لرزه در اورده بود تکون نمی خوردش سعی کردم نور گوشیمو به طرف دختره بگیرم کمی اتاق روشن شدش تونستم تشخیص بدم این خواهرم هست ای بابا الکی منو ترسوند حالا چرا اینجا خوابیده اونم رو زمین سفت بلند شدم بغلش کردم گزاشتمش رو تختم بیدار شدش با صدای اروم گفت اب اب می خوام گفتم باشه برات میارم ازش پرسیدم چرا اینجا خوابیدی گفت داداشی یک پسر تو اتاقم هست اذیتم می کنه موهامو می کشه در کمدمو باز می کنه لباسمو پرت می کنه طرفم بهش گفت باز خرافاتی شدی من دوروزه باهات تو اتاقت خوابیدم کسی رو ندیدم امد حرف بزنه جلو دهنشو گرفتم گفتم هیسسسسس اروم باش هیچی نیست می رم برات اب بیارم رفتم بیرون اتاقم به سمت اشپزخونه دیدم در اتاق خواهرم بسته هست توجه نکردم نزدیک یخچال شدم اب برداشتم که ببرم برای خواهرم باخودم گفتم بزار ببینم لباساش رو زمینن نزدیک اتاق که شدم صدای خس خس

ضیفی و صدای فنر های تختو می شنیدم انگار کسی بالا پایین می پره رو تخت ترس تمام وجودمو گرفته بود نمی تونستم لیوان اب رو نگه دارم اب دهنمو قورت دادم درو اتاقو به ارومی باز کردم باد سردی به صورتم خوردش بوی بدی می داد انگار دارن کسی رو می سوزونن صدا خس خس ادامه داشت ولی صدای فنر قطع شدش سریع در اتاقو باز کردم ببینم چیه یک لحظه سکوت همه جارو فرا گرفت پاهام از شدت ترس شل شده بود

فقط می تونستم نگاه کنم توانایی فریاد زدن یا فرارو نداشتم قلبم داشت از سینم می زد بیرو ن پسری دیدم که صورتش یخ زده بود شایدم سفید بود نمی دونم چی بودش ولی به جای مو رو سرش اتیش بود می خواستم که فرار کنم پسره به من حمله کرد من چون لیوان دستم بود به طرفش پرتاب کردم اب ریخت روسرش پسره جیغی زد که موهای تنم سیخ شدش فکر کنم تمام همسایه ها فهمیدن از پشت افتادم رو زمین سرم خورد به دستگیره در اون پسره هم به خودش می پیچید

رو به من کرد گفت برمی گردم انتقامو ازت می گیرم دیگه داشتم از حال می رفتم که دیدم

شیرجه زد توی اینه و رفت داخل اینه اینه هم افتاد شکست بدجورم سرم دردگرفته بود خیلی به خودم فشار اوردم بلند بشم ولی نمی تونستم انگار پاهایم از خودم نبود

از حال رفتم صبح با تکان دادن های مادرم به هوش امدم سریع بلند شدم اتاقو نگاه کردم

اره مثل این که اتفاق های دیشب واقعی بود رد پاهاشم رو فرش بود چون فرش سوخته بود به مادرم گفت باید از این خونه بریم مادرم گفت چی می گین شماهااون از خواهرت اینم ازتو سر مادرم داد زدم مگر نمی بینی چه اتفاقی افتاده این خونه جن داره نه نمی دونم فکر کنم شیطان بودش دیشب بهم حمله کردش اون برای انتقام ازم میاد من اونو عصبانی کردم دست خواهرمو گرفتم و گفتم تا زمانی که اینو خونه رو نفروشی من اصلا تو این خونه پا نمی زارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۱
amir seidi

بادوستم ویل از راه پله آمدیم پایین ویل نگاهی به چشمهای من کرد و گفت هیچ اتفاقی واسه من نمی افته و درب اتاق را باز کرد وداخل شد.

چند روزی بود از زیر زمین خانه ام صداهای وحشتناک می شنیدم ولی توجهی به آنها نشان نمی دادم تا اینکه یک شب صدا ها به حدی بود که مجبور شدم خانه را ترک کنم و از ویلفرد بخواهم منشاء صدا را پیدا کند

پس از چند دقیقه که ویل داخل زیرزمین شد هیچ صدایی نیامد تا اینکه زنگ در به صدا در آمد من با عجله بالا رفتم تا در را باز کنم پس از باز کردن در یک نامه را بر روی زمین دیدم که برای من مارسیا هیپ نوشته شده بود نامه را باز کردم با خط پیوسته و زیبای دخترانه ای درون آن نوشته بود مارسیا در کارهای ما دخالت نکن و این خانه را بفروش وراحت زندگی کن من به نامه اهمیتی ندادم وآن را درون آتش شومینه انداختم و به زیر زمین رفتم پشت در زیرزمین ایستاده بودم که صدای فریادهایی خفه ای را شنیدم نگران ویل شدم ودر راباز کردم . حدس می زنید باچه منظره ای روبرو شدم ?

ویلفرد با صورتی خونین از یک طناب آویزان شده بود از شفدت ترس و وحشت نمی توانستم فریاد بزنم حداقل خودم اینطور فکر میکردم که سوزشی عجیب را بر گلویم احساس کردم دستم را روی گلویم کشیدم متوجه مایع قرمز رنگی که از آن سرازیر شده بود شدم واقعا وحشت کرده بودم احساس سوزش هر لحظه بیشتر می شد دیگر احساس می کردم باید اشهد را بخوانم که دوستم کتلین وبرادرش فریاد کشان وارد زیر زمین شدند و با صدای بلند شروع به خواندن یک دعا کردند باهر کلمه از دعا سرعت بریده شدن گلویم کمتر می شد خیلی خوب بود ولی حیف که خواندن دعا خیلی طول کشید ومن از بین رفتم قبل از اینکه نور سفید کاملا اطرافم را احاطه کند صدای فریاد های کتلین را می شنیدم که من را صدا می زد واز من می خواست برگردم خیلی ناراحت شدم وبه نور التماس کردم که مرا برگرداند نور که صدای زجه های من و کتلین را شنیده بود به من اجازه داد تا برگردم پس از سه دقیقه برگشتم وخواستم کتلین را در آغوش بگیرم ولی او فرار کرد سپس من که متعجب بودم خودم رو به نزدیک ترین آیینه رساندم دویدم من دیگر آن دختر منحصربه فرد نیستم بلکه دختری بدون سر هستم از آن لحظه به بعد جسد ویلفرد را روی دوش خود انداختم و به دنبال کسی می گردم که مرا تایید کند ولی پشت هرکس که یکجا ساکن است میرم مرا با فریادی از خود دور می کند من هم که حوصله فریاد آنها را ندارم با دستانم آنها را خفه میکنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۰
amir seidi

ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت…

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه :

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل ، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می‌گفت:

جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه !

اینطوری تعریف میکنه : من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی.

۲۰کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد .

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت .

اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم !!

راه افتادم تو دل جنگل،….




راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بودبا یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد. منهم بی معطلی پریدم توش.اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینونیگا کنم هم نبودم .

وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر

دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست !!

خیلی ترسیدم!

داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه !

تمام تنم یخ کرده بود نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره .

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم .

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم .

ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند .

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم .

در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم .

دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روزمین بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۵
amir seidi

«ست لاوس» عکاسی ‌است که به جرات میتوان گفت زندگی‌اش را با دیدن و عکاسی کردن از خانه‌های ترسناک آمریکایی به خطر انداخته است. قتل‌های فجیع، جادوگری، پرستش‌های‌ مرموز و ترسناک، در مکانهایی اتفاق افتاده است که هیچ کسی شهامت رفتن به آنجا را ندارد. و حالا شما هم نیازی به رفتن به آنجا ندارید چرا که «ست لاوس» عکس‌هایی از آنجا در کتاب «یک داستان ترسناک آمریکایی» به چاپ رسانده است.


بوفالو، نیویورک


این خانه از سال 1968 پس از خودکشی صاحبش خالی و متروک باقی مانده است. به گفته‌ی محلی‌ها، صداهای مرموزی دائما از این خانه به گوش می‌رسد.


 


دیترویت، میچیگان


خانه ای که دو مرد و یک زن همزمان در آن کشته شدند. این حادثه در آگوست 1942 اتفاق افتاد و بعد از آن دیگر کسی داخل آن نرفت.


 


هوستون، تگزاس


خانه‌ای که چندین مسافر در تخت خواب و حین صرف صبحانه در آن به قتل رسیدند، این حادثه در سال 1970 اتفاق افتاد.


 


پیتسبورگ، پنسیلوانیا


خانه‌ی متروک، پر از عروسک، اره و اشیا ساده فلزی در قفسه‌های اتاق‌ها‌ که سالهاست کسی در آن زندگی نمی‌کند.


 


تولدو، اوهایو


به گفته‌ی محلی‌ها در این خانه جادوگری زندگی می‌کرده است.


 


چستر، پنسیوانیا


عمارت خانواده‌‌ی «الیور» که در سال 1898 در این مکان گم شدند و پیدا نشدنشان همیشه به صورت یک راز باقی ماند. محلی‌ها می‌گویند گاهی روح آنها را در پشت پنجره‌های این خانه می‌بینند.


 


اوهایو


خانه‌ای متروک که «آنتونی ساول» قاتل سریالی قربانی‌ها‌یش را در آن پنهان می‌کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۱
amir seidi

این داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به ده سال پیش یعنی سال 77.شاید باورتون نشه اما این داستان برای من اتفاق افتاده .من کارمند بانک هستم و کارم افتاده بود توی تبریز.با هزار مکافات رفتیم تبریز ولی مشکلی که بود این بود که من این شهر رو درست و حسابی نمیشناختم به هرحال منم دنبال یه خونه بودم برای اجاره که توی یه بنگاه ملک خونه ایده آل رو پیدا کردم ؛(یه خونه ویلایی با یه باغ بزرگ در اطرافش)به هرحال با املاکیه رفتیم به اون خونه.از ظاهر که خونه خوبی بود واز خونهه خوشم آمد و اجارهش کردیم. با عیال و دوتا پسرم اسباب و اثاثیه رو بردیم به این خونهه.خونه بزرگی با دو تا اتاق خواب و یه حال بزرگ که اتاق ها و حال ، پنجره زیادی داشتند که باغ رو میشد از پنجره حال کامل دید اما ندا،همسرم بهونه میاورد که از باغش شبا ممکنه بترسم اما کو گوش شنوا ولی اون میگفت تو که همیشه خونه نیستی من باید صبح تا شب توی این خونه بمونم و شروع کرد به غرغر کردنو که منم حوصلم نگرفت و از طرفی دیدم گرسنمه رفتم از بقالی سر کوچه یه چیزی بگیرم تا بخورم .وارد مغازه که شدم یه کم کالباس با خرت و پرت گرفتم که بعد از خرید ، بقالیه به هم گفت تازه اومدید به این محل .منم ماجرای اجاره ی این خونه و ورود تازه ی ما به این محل رو گفتم که سر آخری به هم گفت مواظب خودتو وخانواده ات باش که این خونه ی سنگینیه .به حرفاش گوش نکردم چون من از این خرافات بدم میومد و قبول نداشتم و گفتم حتمأ باغش برای بعضی ها ترسناکه.رفتم خونه و با هم غذا رو خوردیم که بعد از اون پاشدیم که وسایل رو بچینیم .با هزار بدبختی و سختگیری ندا خانوم در چیدن وسایل داشت اعصابم به هم می ریخت .تا غروب داشتیم خودمونو جر میدادیم با این چیدن.شب رو با خوردن شام که بازهم غذای سبکی بود سپری کردیم و حالا موقع خواب بود که دیدم همه یه گوشه خوابیدن .منم دیدم که حوصلم سر میره رفتم تلویزیون رو روشن کنم یه لحظه متوجه شدم که آنتن تلویزیون رو نصب نکردم.با حالت عصبانی درها رو کلیدشون کردم یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ساعت 30/11دقیقست رفتم رختخوابو پهن کردم و داشت خوابم می برد که یه صدایی اومد که یه دفعه از خواب بیدار شدم که دیدم پنجره ی حال که رو به باغه ، کاملاً باز شده اول فکر کردم که بادِ . پا شدم رفتم پنجره رو بستم که باز رفتم بخوابم .داشت خوابم می برد که باز صدایی مثل صدای قبل اومد ، چشمام رو باز کردم ولی هیچ خبری نبود حالو خوب وارسی کردم ولی باز هم خبری نبود ،به اتاق ها رفتم شاید اونجا پنجرش باز باشه که دیدم پنجره یکی از اتاق ها بازه ، به خودم گفتم که شاید این هم باز بوده که باد این رو باز کرده ، پنجره رو بستم و همه پنجره ها رو هم خوب وارسی کردم که شاید اونا هم باز باشند که دیدم اوناهم بسته اند ، رفتم بخوابم .نیم ساعت نگذشته بود که دیدم صدایی وحشتناک اومد اما این بار صدای باز شدن پنجره به حدی بود که ندا هم با من بیدار شد اما من به خانومم گفتم که بادِ که گرفت خوابید اما خودم می دونستم که باد نیست چون نیم ساعت پیش، همه ی در و پنجره ها رو چک کرده بودم که مبادا باز باشند و به خاطر همین اتفاق بد جوری ترس ورم داشت که داشتم خدا خدا میکردم که کی صبح بشه تا از این مخمصه بیرون بیام ،گفتم شاید کسی ما رو اذیت میکنه یا میخواد ما از اینجا بریم و هزار فکر اومد سرم، به هر حال هر چه گذشت اون شب به صبح رسید . صبح بعد از خوردن صبحونه راهی بانکی شدم که در اون مأموریت داشتم به هرحال کارم رو کردم و باز به خونه اومدم،نهار رو خوردم که ندا گفت : دیشب باد تندی میخورد که پنجره رو باز کرد؟ منم گفتم شاید اما یه لحظه به خودم گفتم که دیشب اصلا بادی نمیخورد. بعد از صرف نهار یه کم خوابیدم .وقتی بیدار شدم ساعت 30/5 بعدازظهر بود که گفتم تا وقت دارم برم پشت بوم تا آنتن تلویزیون رو درست کنم ،تا بالا رفتم که ناگهان ترس لعنتی سراغم اومد و یاد اتفاق دیشب افتادم که نمیدونم چه طوری آنتنو نصب و تنظیم کردم،با تموم شدن کارم پایین اومدم ولی به روی خودم نیاوردم که ترسیدم "غروب همش به این فکر بودم که باز امشب باز اون اتفاق دیشب برام تکرار میشه؟ دلهره داشتم اما به ندا و پسرا نگفتم تا اونا رو ترس بگیره ، وقتی شام رو خوردیم بعد از خوردن میوه پسرا رفتند که بخوابند توی اتاقشان اما من بجای اونا میترسیدم . شب منو و ندا توی حال خوابیدیم،ندا خوابش برد اما من مگه خوابم میومد ؟دیوونه شده بودم که خوابم برد اما نیم ساعت نگذشته بود که صدا بازم اومد که چشمم رو باز کردم دیدم که پنجره ی حال بازم کاملأ بازه ،داشتم از ترس میمردم که پاشدم برم پنجره رو ببندم که از ترس نمی دونم چطوری این کارو کردم.دوباره برگشتم به رختخواب ،کم کم داشت خوابم می برد که صدایی اومد که کمی چشمو باز کردم دیدم دستگیره در رو به پایین اومدنه و در داره کم کم باز میشه ولی پشت در کسی نبود انگاری روحی بود ،نفسم به شمارش افتاده بود که انگار یه چیز سنگینو روی قلبم گذاشته بودند، با هزار مکافات و ترس رفتم درو ببندم که پنجره ناگهان باز شد ،داشتم خودمو خیس میکردم(با عرض پوزش) نفسم بند اومده بود یواش یواش به طرف پنجره رفتم داشتم پنجره رو می بستم که ناگهان چشمم به داخل باغ افتاد ؛ وسط باغ یه نفر با قدی بلند با موهای بلند با صورتی ژولیده که معلوم نبود مرد هست یا زن،با دندونی نیش بلند ،چشم های از حلقه افتاده و با گوشی تیز شده رو به من داره با انگشتش اشاره میکنه که بیا داخل باغ !زبونم بند اومده بود، کل بدنم سست شده و توان حرکت نداشتم، داشتم سکته میکردم خودمو با زحمت به زمین انداختم که ناگهان به حالت غشی رفتم ،بعد از چند ساعت به خودم اومدم ؛توان حرکت نداشتم،از ترس احساس تشنگی می کردم،گیج و دیوونه وار داشتم دور و اطراف حالو نگاه میکردم وقتی که پنجره رو باز دیدم باز ترس ورم داشت که نتونستم پنجره رو ببندم یا حتی ندا رو بیدار کنم ،تو همون حالت باز به حالت نیمه خواب رفتم ولی صدایی رو از راهرو میشنیدم ؛صدایی شبیه کسی که چیزی رو روی زمین میکشاند دیگه حتی از ترس توان گوش کردن رو هم نداشتم که به خواب رفتم.صبح دیگه توان بیدار شدن رو هم نداشتم که با صدای خانومم بیدار شدم ، اعصابم به هم ریخته بود ،حال درست و حسابی نداشتم ،خسته بودم انگاری یک سال تمام نخوابیده بودم که خانومم به من گفت:حسین ،چرا دمقی؟با هزار مکافات بهش حالی کردم که ماجرا چیه .هر دومون داشتیم از خونه لعنتی می ترسیدیم، گفتم تا دیر نشده بار و بندیل رو جمع کن تا از اینجا بریم،منم رفتم یه آژانس املاک دیگه تا یه خونه دیگه رو اجاره کنیم و همون روز با اصرار من از اون محل رفتیم .بعد از مدتی تنهایی راهم خورد به سوپری سر کوچه اون محل.وقتی وارد اون مغازه شدم مرده به من گفت "شما رو هم اذیت کرد ؟ گفتم آره و ماجرا رو هم براش توضیح دادم که سر آخری رو به من کرد گفت "اون شخص روح صاحب خونست که پنج سال پیش نا حق به قتل رسیده و کسایی رو که وارد اون خونه میشن ،اذیت میکنه ،تا حالا حدود هفده-هجده خانوار تو این خونه ساکن شدن اما همه اونا سر دو روز نشده از این محل رفتن، بهش گفتم ولی من اون رو جن تصور میکردم ولی اون گفت شاید به چشم تو به این شکل اومده ولی در اصل روحه.از اون خداحافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم و برای بار آخر همون خونه رو از بیرون نگاه کردم و به خودم گفتم که غلط کنم دیگه به این خونه نزدیک شم و از اونجا رفتم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۱
amir seidi

با خودم عهد بستم هیچوقت نترسم برای همین از همان بچگی


 ترسناکترین فیلمها از قبیل جن گیر و طالع نحس و..رو میدیدم و


احظار روح میکردم.حدود دو هفته پیش دختر جوان همسایه بغلی ما


یکشب در حالی که آتش گرفته بود از پشت بام خانه شان به حیات پرید


و تا سر حد مرگ سوخت.پدر پیرش هم دیوانه شد و در تیمارستان بستری شد.


 پلیس نتوانست علت مرگشو بفهمه و خونشون هم فعلا متروک مانده تا


یکی بیاد بخترش.خلاصه یکی از روزهای آخر هفته مادرم اینا


 چون حال مادربزرگم بد بود به تهران رفتند و گفتند شب می مانند


منم برای اینکه تنها نباشم به دوستم مهرداد زنگ زدم و گفتم


 بیاد خونه ما اونشب ما در مورد همه چیز صحبت کردیم تا بحث رسید


 به ترس و وحشت مهرداد با لحنی از تمسخر گفت: اگه من الان اینجا


نبودم تو از ترس شلوارتو خیس میکردی نه و بعد هرهر خندید.


 گفتم: اگه یه نفر تو دنیا باشه که از هیچ چیزی نترسه اونم منم خودت خوب


 میدونی .مهرداد با بی حوصلگی گفـت: برو بابا اینا همش حرفو دروغه


منم با عصبانیت گفتم: چرند نگو هیچم دروغ نیست


من از بچگی با جن و روح بزرگ شدم اصلا هم از هیچی نمیترسم


مهرداد گفت: اگه راست میگی خوب ثابت کن


چرا همیشه حرفش رو میزنی؟


منم گفتم: خیلی خوب با احضار روح چطوری؟


مهرداد گفت: خوب از هیچی بهتره!


ساعت 12 نصفه شب بود و من و مهرداد داخل حیاط شروع به احضار روح کردیم


برق هم قطع شده و سکوت فضا رو پر کرده بود هنوز چیزی از فراخوندن


روح نگذشته بود که صدایی از داخل خونه متروک آمد.


هردو نگاهی به داخل خانه کردیم و بعد نگاهمون بهم گره خورد


مهرداد گفت: من به این چرت و پرتا اعتقاد ندارم اگه راست میگی همین الان


برو داخل خونه بقلی و بعد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفـت: چیه میترسی؟


راستش کمی میترسیدم اما برای کم کردن روی مهرداد سریع پاسخ دادم: عمرا


سپس نردبون رو روی دیوار گذاشتم و در حالی که ازش بالا رفتم گفتنم


اگه داخل شدم و بهت ثابت شد اونوقت چی بهم میدی ؟


مهرداد گفت: تا یک هفته هرکاری تو بگی میکنم


گفتم: خوبه و از دیوار به حیاط خانه دخترک پریدم


مهرداد از نردبون و بالا آمد و در حالی که کنجکاوانه داخل حیاطو نگاه میکرد


 گفت: باید بری داخل اتاق دختره بعد از پشت پنجره وقتی دیدمت


حرفت ثابت میشه گفتم : باشه و بسمت داخل رفتم


چراغ قوه ضعیف و کم نورو داخل خانه انداختم و به آرامی از پله های


 سنگی خانه بالا رفتم تا به در بسته اتاق دخترک رسیدم.


مونده بودم کلیدش کجاست؟ که نور چراغ قوه روی پله های پشت بام افتاد


 و کلید زنگ زده نمایان شد آن را داخل قفل انداختم و درو باز کردم


در با صدایی ناله کنان باز شد نور ضیف ماه کمی داخل اتاق خوف دختر


را روشن کرد فکر اینکه دوهفته پیش یکی اینجا سوخته و مرده


مثل خوره مغرم را میخورد همین که قدم داخل اتاق گذاشتم


در بسته شد و عرق سردی از پیشانیم سرازیر شد با احتیاط قدم برداشتم


و بسمت آینه قدی و بزرگ دخت رفتم و داخلش به چهره ی رنگ پریده خودم


نگاه انداختم یک لحظه یک نور سفید با حاله آتشین داخل آینه افتاد که باعث شد


قلبم یکدفعه بایسته سریع برگشتم اما چیزی پشتم نبود دوباره به


آینه نگاه کردم خبری از آن نبود با خیالی آسوده گفتم: چه خیالاتی


سپس به سمت پنجره رفتم اما پنجره هم باز نمیشد


محکم به شیشه کوبیدم تا توجه مهردادو جلب کنم اما انگار نه انگار


فریاد زدم : مهرداد صدامو میشنوی اما خبری نبود!


مهرداد من گیر افتادم میخوام بیام بیرون اما نمیشه سپس بسمت


 در رفتم و هرچی مشت و لگد زدم خبری نشد


تا اینکه صدایی روح مانند و زمخت گفت:تازه اومدی به این زودی میخوای بری


با سرعت برق برگشتم و یکدفعه سر جام خشک شدم


 انگار یک پارچ آب یخ روی سرم ریخته باشند تنم مثل بید شروع به لرزیدن کرد


لبم بسته و دهانم قفل شده بود روی تخت دختر روحی جسد گونه و سوخته


با هاله ای آتشین بصورت وحشتناکی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد


و گفت: تو منو احضار کردی همین چند دقیقه ی پیش


میخواستی بدونی چطوری مردم هان؟


منم مثل تو یک روحو احظار کردم یک روح خبیث از اعماق جهنم


ازاون خواستم تا از آنجا برایم بگه اما چیزی نگفت همینطور ادامه دادم


تا اینکه عصابانی شد و با حرارت جهنم من آتیش زد و از پشت بوم به پایین انداخت


سپس خنده شیطانی کرد و از تخت بلند شد و طوری که در


 هوا پرواز میکرد بسمت من اومد و به حرفش ادامه داد : خوب آقای نترس


حالا نوبت تو که با من بیایی بعد فریادی کشید و آتش تمام خونه رو پر کرد!


از شدت درد به خودم پیچیدم تمام وجودم آتیش بود


منو با خودش به پشت بام برد و همین که بسمت لبه پشت بوم رسیدیم


 نا پدید شد و گفت بیا دنبالم منم با سرعت به حیاط افتادم و همه جا سیاه شد!


 یکدفعه با صدای مهرداد از جا پریدم


مهرداد:چیه چت شده چرا داد بیداد میکنی پاشو


هیکلم خیس عرق شده بود و داشتم یخ میزدم


در حالی که قلبم تند تند میزد و نفس نفس میزدم گفتم : چی شده ؟


مهردادگفت: از من میپرسی ؟


هی داشتی میگفتی آتیش آتیش سوختمو.......


سریع گفـتم: دیشب چی شد؟


مهرداد گفـت: بابا مثلینکه حالت خیلی بده


یادت نیست قرار شد برای رو کم کنی احظار روح کنی که بهونه کردی


و گفتی بزار باسه فردا حالا هم باید احظار کنی مگه نگفتی نمیترسم


سریع سرش داد زدم: دروغ گفتم نمیترسم!


همه میترسن دیگه هم احظار روح نمیکنم مهرداد خنده ی پیروزمندانه کرد


و گفت: میدونستم چاخان میکنی


کنارش زدمو گفتم: هر طور دوست داری فکر کن حالا برم صبحانه حاظر کنم


 تا از گشنگی نمردیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۵
amir seidi

دختری 19 ساله به نام زینب با جن ها در ارتباط است او می گوید که بعد از چندی این جن ها باعث آزار و اذیت او و مادرش شده اند .


خانه آنها در یکی از محله های جنوب تهران است . و حالا گفتگوی زینب را بشنوید:


*از کی با این موجودات در ارتباطی :


**از سه ماه پیش


*آیا دوران کودکی جن ها را دیده بودی یا از چیزی می ترسیدی ؟


**من در کودکی نه جن دیدم و نه از چیزی می ترسیدم ، من حتی در تاریکی برای گربه قبلی ام غذا می بردم حتی از تاریکی هم نمی ترسیدم .


*نظر پدر و مادرت در مورد جن ها چیست ؟

**من پدر ندارم و مادرم هم از آنها نمی ترسد ، بلکه از آنها بدش می آید و مدام به آنها نفرین می کند که در آن موقع آنها من را اذیت می کنند .


*گربه را از کجا پیدا کردی و چند سال آن را داری ؟

**یک گربه ماده 3 سال پیش آمد در بالکن خونه ما و گربه ام را به دنیا آورد . جالب این جا بود که گربه ها همیشه 5 الی 6 بچه به دنیا می آورند ، ولی این گربه مادر همین یک گربه را به دنیا آورد . و بعد از دو روز دیگه مادر گربه ام نیامد .


*چه جوری به این گربه انس گرفتی ؟


**چون مادر گربه نیامد من به مراقبت از او پرداختم . او تا حدی به من انس گرفته بود که بعضی مواقع احساس می کردم به من می گوید ، مامان! تمام رفتارهایش مانند یک انسان بود . گربه ام حتی من را می بوسید .


*گربه نر بود یا ماده ؟


**من اسمش را نیلو گذاشته بودم ولی بعد از مردنش دامپزشکی که برده بودیم ، جنسیت او را نر اعلام کرد .


از کی جن ها رو زیاد می بینی ؟


آن شب خوابم نمی برد ، ساعت نزدیک 4:30 صبح بود به خاطر همین با گربه ام رفتم دم در خانه مان و نیلو (گربه ام) رفت تو کوچه که یکدفعه دیدم با یک گربه سیاه که پدر نیلو (گربه ام) بود و بارها دیده بودمش ، داشت دعوا می کرد . اول به خیالم یک دعوای ساده بود ، ولی گربه سیاه در تاریکی کوچه تبدیل به یک آدم سیاهپوش شد که عینک دودی زده بود و موهایش عین پلاستیک می ماند و وقتی داشت می آمد طرف خانه ما ، من در را بستم و او غیب شد از این ماجرا به بعد و بعد از مردن گربه


مردن گربه ام آنها را زیاد می دیدم .


*چگونه آنها را می بینی ؟


**آنها با من کاری نداشتن ولی هر زمان مادرم با من یا بدون من میرفت پیش جن گیر و دعا نویس آنها مرا کتک می زدند ( با اشاره به در آشپزخانه ) می گوید : حتی یک دفعه از همین در تا انتهای آشپزخانه پای من را گرفتند و کشیدند .


*گربه ات چه طوری مرد ؟



**یک روز وقتی من و مادرم از بیرون آمدیم خانه دیدیم که نیلو وسط حیاط افتاده ، طوری که انگار سرش زیر پای یک نفر له شده بود وقتی او را به دامپزشکی پیش دکتر خیرخواه بردیم او هم نتوانست چگونگی مرگش را تشخیص دهد و فقط گفت خفگی است .


*از کجا فهمیدی کسانی که با آنها در ارتباطی جن هستند ؟ آیا قبلا جن دیده بودی ؟


**نه من جن ندیده بودم از آنجاییکه آنها غیب می شدند و شکل واقعی خود را در خواب به من نشان می دادند . آنها در بیداری به شکل انسانهایی عجیب با پوششی عجیب خودشان را به من نشان می دادند ولی در خوابم به شکل واقعی می آمدند ، آنها دارای شاخهای خاکستری – چشمان قرمز و پوستی کلفت و براق هستند و در سر و بازویشان خارهایی دارند .



*درس هم می خوانی ؟



**نه من در دوران ابتدایی چون خونریزی بینی داشتم به حدی که بی هوش می شدم مدیر مدرسه گفت : که دیگر نمی تواند من را در مدرسه قبول کند ، سال دوم ابتدایی ترک تحصیل کردم ، اما دوباره در سال 79 شروع به درس خواندن کردم . شبانه می خواندم و غیر حضوری واحدهایم را پاس می کردم .


طوری که در طول 3 سال ، ده بار معدل قبولی در کارنامه ام بود . ده سال را در سه سال خواندم .


*با وجود جن ها چه طور درس می خواندی ؟


**با وجود آنها من آن قدر انرژی داشتم که با نمرات عالی قبول می شدم .


*آیا تو تخیلی هستی؟


**تخیلی نبودم ونیستم .


*به ارتباط با جن ها علاقه نشان می دادی یعنی قبل از این جریان دوست داشتی با آنها ارتباط برقرار کنی ؟


**من اصلا به آنها فکر نمی کردم حتی مطالعه هم در این زمینه نداشتم .


*قبل از دیدن جن ها چیز غیر عادی در خانه تان رخ نداده بود ؟


**تنها اتفاق غیر عادی و جالب این بود که بعضی چیزهایی که در جایشان بود از جای دیگری سر در می آوردند ، یک بار دسته کلیدم را روی میز در اتاقم گذاشته بودم آن قدر دنبالش گشتم تا وسط کتابهایم پیدا کردم .


*رابطه تو با آنها چه طور بود ؟


**دوست داشتم پیش من بمانند ، من خیلی به آنها عادت کردم وقتی آنها نیستند من هیچ انرژی ندارم .



*دوست داشتی مثل جن ها باشی ؟


**آنها به من می گفتند : سیستم عصبی تو مشکل داره و زیاد عمر نمی کنی ، اگر تا یک مدت با ما باشی جزئی از ما می شوی آنها می گفتند ما تو را قوی و بعد ضعیف کردیم تا بفهمی هیچ انسانی به کمک تو نمی آید ، آنها از انسانها متنفرند .


*الان چه احساسی نسبت به آنها داری ؟


**دوست دارم دوباره بیایند آخه چند وقتی است که آنها را زیاد نمی بینم . می خواهم دوباره انرژی بگیرم .


*با این انرژی که به تو می دادند چه کار می کردی ؟


**من می توانستم در تاریکی مطلق در آینه به چشمهایم خیرع شوم و رنگ آنها را از قهوه ای تیره به کهربائی برسانم و اینکه شبها در آیینه کسانی را که فردا صبح با آن برخورد داشتم می دیدم . دو برابر یک مرد قدرت داشتم ، جسور وشجاع بودم .


*تو نماز هم می خوانی ؟


**قبل از دوستی با آنها می خواندم ، ولی بعد از دوستی با آنها نمیخوانم چون آنها دوست ندارند.



*وقتی با آنها دوست شدید و رابطه پیدا کردید در مورد خود چه فکر میکردید ؟


**فکر میکردم از آدمهای دیگه جدا هستم و از همه آدمها بزرگترم جن ها به من می گفتند، چشمانت را ببند و من این کار را میکردم و با خودم می گفتم، یک جن بکش – یک جم شرور ویا خوب بکش بعد وقت چشمانم را باز میکردم یکی از اونها را به صورت تصویری مبهم روی کاغذ می کشیدم .


*چند سال هست در این خانه زندگی می کنی ؟


**از موقعی که به دنیا آمدم 19 سال .



*پدرت چندساله فوت شده ؟


**او فروردین ماه 1377 فوت شده است .


*جن هایی که با آنها ارتباط داری چند نفرنند ؟



**اول 4 نفر بودند اما الان بیشترند .


*از کدومشون بیشتر خوشت میاد ؟


**از بچه یکی از جن ها


مادر زینب می گوید :


یک روز داشتم چای می خوردم که دیدم یک زنی دارد از حیاط به طرف در اتاق می اید . رفتم در را بستم چون احساس می کردم برای اذیت کردن زینب می اید وقتی که در را بستم برای این که تلافی کند هر چی آشغال بود ، دیدم از بالا به داخل چایی من می ریزد .


زینب به من گفت : من یک دختر باردار سیاه می بینم که تو خانه خواهرم از این اتاق به آن اتاق می رود .


و حالا خود زینب در ادامه گفته های مادرش می گوید :


جالب

 اینجاست که وقتی مامانم با آنها لج می کند و به روی زمین آب جوش می ریزد ، کف پای من می سوزد و حالت تشنج به من دست می دهد .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۸
amir seidi