ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

من امیر سعیدی نویسنده این سایت هستم امیدوارم در این سایت ترس را تجربه کنید برای تماس با من با شماره ۰۹۰۱۷۴۵۵۳۸۶ یا در لاین واتساپ تلگرام amirseidi1382

بایگانی

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

حمید:یحیی اماده شو بریم گشت ساعت 12 شده

یحیی :برو سربازو بیدار کن و یه اسلحه براش بنویس

حمید:باشه من میرم سربازو بیدار میکنم توهم اسلحه هارو ثبت کن سویچ ماشینم بیار برا گشت

یحیی:باشه .

حمید به آسایشگاه سرباز ها رفت 

حمید:سرباز جعفری پاشو برا گشت آماده شو 

سرباز:باشه الان میاد صبر کنید تا وضعیت کامل کنم

حمید:فقط زود باش 

سرباز:چشم

حمید با حالی اروم به سمت اسلحه خونه رفت که یحی در حال نوشتن سلاح بود حمید یه کلت برداشت و سرباز که معلوم بود تند تند سعی کرده خودشو برسونه با وضعیت نا مرتب رسید

حمید:سرکار این چه وضعشه وضعیتتو مرتب کن

سرباز:باشه 

سرباز در حال مرتب کردن لباس هاش بود که حمید به یحیی گفت که خودت چی؟ خودت اسلحه نمیگیری؟

یحیی: نه من رانندگی میکنم

حمید:خب پس یه سلاح کلاش برا سرباز بنویس

بعد از نوشتن سلاح و امضا زدن هر سه نفر سوار ماشین شدن و از مقر خارج شدن که یحیی به سرباز گفت برو پایین و یه اب معدنی یخ زده با خودتت بیار سرباز بدون اینکه حرفی بزنه پیدا شد و رفت و بعد 5 دقیقه اومد 

طولی کشید که شروع به حرکت کردن کردن شب بود توی جاده های روستایی از این روستا به اون روستا درحال گشت زنی بودن و مشغول صحبت کردن

یحیی:خب اینجا خیلی گرگ داره من هرشب حداقل چندتاشونو میبینم

حمید:نه فک نکنم گرگ باشن حتما روباه هستن

سرباز:اره گرگا بزرگ ترن

یحیی:کسی از شما سوال کرد جعفری؟

سرباز:سکوت...

حمید:منکه میگم روباه هستن 

یحیی:بمحض اینکه یکیشونو دیدم با نور چراغ بهت نشون میدم که گرگن

حمید:باشه تا ببینیم

ده دقیقه نگذشته بود که یهو یحیی یه دور کوچیک توی جاده زد و نور چراغ ماشین رو به سمت کوه گرفت و گفت دیدی؟

حمید با تعجب گفت:چیرو؟

یحیی:گرگ رو دیگگه یهو فرار کرد

حمید که داشت سر میچرخوند زیر لب خواست که بگه نه یهو گفت اره دارم میبینمشون

یحیی با تجب گفت کجان

حمید جواب داد زیر سایه درخت و نگاه کن میبینی 

چون ماه کامل بود تقریبا هوا روشن بود ی چیزایی به چشمشون میخورد

که یهو سرباز صدا زد وای خدای من زیر درخت رو نگاه کنید

حمیدطبق آموزش هایی که دیده بود با گوشه چشم به زیر درخت نگاه کرد که سه تا موجود شبیه گاو ولی بزرگ رو دید که به زور در حال تکون خوردن بودن 

حمید:بچه ها بیاید بریم شاید گاوای یه بدبخت بیچاره باشن گمشون کرده

یحیی با کمی ترس: نه بابا گاو کجا بود فقط سایه هستن 

حمید:باشه پس شما هوامو داشته باشید تا خودم برسیش کنم

یحیی :بیخیال نرو

حمید که کمکم داشت به سمت درخت میرفت با هر لحضه نزدیک تر شدن احساس میکرد که تصاویری که دیده داره محو میشه و تا اینکه به زیر درخت رسید و چیزی ندید

و با تعجب وقتی سمت ماشین رو نگاه کرد خواست با چراغ قوه اش به یحیی خبر بده که مشکلی نیست بهو با حالتی شبیه ترس به سمت ماشین دوید و داد زد یحیی مواظب باش مواظب باش یحیی هم که سرشو از شیشه ماشین بیرون اورده بود داشت اطرافو نگاه میکرد که چیزی رو نمیدید که دوباره صدای حمید به گوش رسید که میگفت پشت سرت پشت سرت و تو حالت نفس زدن و دویدن داشت به سمت ماشین میومد که وقتی یحیی پشت سرش رو نگاه کرد دید که سرباز نیستش و غیبش زده که حمید به ماشین رسید و خوب دور و ورو نگاه میکرد و به یحیی گفت کجا رفت؟

یحیی:چی کجا رفت؟

حمید:سربازمون

یحیی که اطرافشو نگاه کرد گفت پس جفری کجا رفت

....

...

...

یه ده دقیقه صداش زدن ولی چیزی نشنیدن 

تصمیم گرفتن به مقر برگردن و توی راه یه سکوت عجیب حکم فرما بود تااینکه وقتی به درب ورودی مقر رسیدن و وارد مقر شدن حمید با جله به سمت آسایشگاه سربازا رفت و درحالی که همه خواب بودن چراغ هارو روشن کرد و گفت کسی از جعفری خبری نداره؟ حرفش تموم نشده بود که خشکش زد یه صدایی گفت جناب سروان من اینجام چیزی شده 

حمید خشکش زده بود

و با عصبانیت بهش گفت که تو کجا بودی؟

مارو سرکار میذاری؟

سرباز:جناب سروان بخدا تقصیر من نیست خوابم برد وقتی بیدارم کردید برا گشت یه لحضه سرمو گذاشتم رو بالش و خوابم برد

حمید که بهت زده بود تازه فهمید قضیه چی بوده و اروم به اتا افسر نگهبانی رفت و به یحیی گفت شانس اوردیم شانس

این کاملا واقعی بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۵
amir seidi



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۰
amir seidi



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۱
amir seidi

سلام من سرتاسر زندگیم پر از اتفاقاتیه که دارم ازش یک کتاب میسازم ۱۲ سالم بود متدین و نماز خون بودم از مدرسه اومدم خونه طبق معمول خونه کسی نبود در رو بستم و شروع به درس خوندن کردم خونه ما کنار قبرستان پر از درختیه داشتم درس میخوندم که دیدم از توی راه رو صدای پا میاد از ترس دزد رفتم نگاه کردم کسی پشت در نبود در حیاطو قفل کرده بودم پس گفتم حتما روزه گرفتتم ولی گرسنه نبودم باز نشستم صدا اومد ولی این بار صدایی بود که انگار انسانی رو دارند خفه میکنند وخس خس میکرد ترسیدم بسم الله گفتم داخل آشپز خانه رفتم کسی را ندیدم میز تلویزیون بزرگی داشتیم جثه کوچکم را پشتش پنهان کردم تلویزیون روشن بود ولی با صدای کم در کابینت ها محکم بهم میخورد وباز هم صدای خس خس گریه کردم حس کردم وارد خانه شده ودر کمد دیواری را باز کرد من از پشت میز تلویزیون یواشکی سرگ کشیدم صدای ممتد تلویزیون که موجود پنهانی کم وزیاد میکردش را شنیدم واز خدا خواستم بمن که برایشروزه گرفته بودم کمک کند هوا داغ وسنگین تر میشد نفس های تند میکشید انگار قصد پیدا کردنم را داشت جسم زرد رنگی را دیدم که دارد وارد اتاق خواب میشود داشتم سکته میکردم ولی کمی دور شد من با چشمانم بدن زشت او را دیدم انگار داشت با خودش حرف میزد ولی جمله ای با صدای ظریف ونامفهوم شب شده بود ومن مادر را تو دلم فریاد میزدم صدای زیبای ربنا از تلویزیون پخش شد و واشک ریختم اون موجود ترسناک با صدای وحشتناکی چرخ خورد وبه زمین افتاد اذان گفت ومن حاظرم دستم را روی قرآن بگذارم که هوای خانه سنگینی خود را از دست داد وعادی شد ولی در باز شد ومن باز ترسیدم صدایی مرا بخود خواند دخترم وقتی مادر چهره کبود شده من را دید گریست و این علنا واقعیت بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۲
amir seidi

7347

امروز قصد دارم ماجرایی که برام سالها پیش تابستان ۱۳۷۲ رخ داد تعریف کنم.ما یه روستا داریم که همیشه بعد از اتمام امتحانات تابستون به روستا پیش پدربزرگم می رفتیم یادمه اون سال بعد از پایان امتحانات ثلث سوم قرار شد که خانوادگی بریم دهمون.


ده ما حدود چهار ساعت با شهر تبریز فاصله داره و یکی از سرسبزترین و زیباترین روستاهای شهرستان هشترود می باشد.ماجرا از اونجا شروع شد که من با پدربزرگم برای آبیاری درختان ومزرعه راهی شدیم البته اون موقعه من هشت سال بیشتر نداشتم بعد از آبیاری پدربزرگم از من خواست که سوار دواب (الاغ) شده و به روستا برگردم من هم سوار شده و راهی روستا شدم .مسیر مزرعه تا روستا هم یک مسیر حدود بیست دقیقه ای و پر از درخت و باغ و دره بود فکر کنم ساعت حدود دو یا سه ظهر بود


وهمه جا هم سوت و کور بود و من هم به صورت یه وری سوار الاغ شده بودم و در حال سوت زدن بودم و مسیر رو به آرومی طی می کردم که یهو صدای دهل و آواز سورنا(به ترکی زرنا میگن) رو شنیدم صدا ضعیف بود ولی هرچه جلوتر میرفتم صدا بلند تر می شد تا این که یهو اون ور باغ مردا و زنای کوتاه قدی دیدم که داشتن میرقصیدن انگار که عروسی گرفته باشن. قدشون کمتر از یه متر می شد.اونا مثل کردها دست به دست هم داده بودند وگروهی می رقصیدن و بعضیاشون هم فقط نیگا می کردن و یکی هم دهل می زد و یکی هم زرنا من حدود۲۵-۲۰ متر با اونا فاصله داشتم قیافه هاشون از دور مثل آدم بود ولی


قدشون خیلی کوتاه بود زناشون مثل زنای ده بودند و مرداشون هم همین طور سگای کوچیکی داشتن که به درخت بسته بودن


لباس زناشون شبیه این عکس بود


لباس زناشون شبیه این عکس بود


من حدود بیست یا سی ثانیه همین طور که الاغ داشت می رفت نیگاشون می کردم تا اینجا فکر می کردم اینا حتما آدمای ده بغلی هستن و دارن عروسی میگرن اونا هم اصلا توجه ای به من نمی کردن و فقط می رقصیدن که یه دفعه یکیشون که رو تنه درخت نشسته بود وبه من نزدیک تر از همه بود سرشو برگردوند و به من نیگا کرد تا اون نیگام کرد تمام موهای بدنم سیخ سیخ شدن قیافه اش ترسناک بود چشمای خیلی بزرگ و درشتی داشت و پوست صورتش هم کمی سیاه بود و موهای سیاهشو هم یه طرف شونه کرده بود جالب اینه که همه شون کلاه سرشون بود به جز این یکی . تا اون نیگا کرد من از ترس مثل دیونه ها از الاغ پیاده شده و جیغ و داد زنان رفتم طرف روستا .


قیافه اش تقریبا مثل این عکس بود قیافه اش و چشماش تقریبا متل این عکس بود


کمی مونده بود برسم به روستا که یکی از اهالی روستا جلومو گرفت و گفت بچه چته؟ چرا داد و بیداد می کنی؟ من هم که زبونم بند اومده بود فقط به باغ اشاره می کردم اونم گفت بیا نشون بده ببینم کجا رو می گی؟ من هم با اون رفتم وقتی به باغ رسیدیم انگار نه انگار هیچی نبود همشون غیب شده بودن.


این هم عکسی از محل رویت جن ها در روستا


محل رویت عروسی جن ها در روستا 


 بعد از گذشت چند سال از اون ماجرا تازه فهمیدم که اون روز ظهر موجوداتی که دیده بودم چی بودند و اولین نفر توی ده هم نیستم که همچین عروسی رو میبینم پدربزرگ من هم از این عروسیا دیده و میگه هر موقعه اونا خیلی شاد و خوشحال میشن از خودشون بی خود و غافل میشن بنابراین قابل رویت میشن. یه کلیپ فیلم هم از محل رویت میذارم که اگه خواستین دانلود کنید


 دانلود کلیپ محل رویت اجنه



لطفا اگر نظر یا انتقاد یا اطلاعات خوبی در مورد این موجودات دارین حتما تو بخش نظرات بنویسین ممنون.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۹
amir seidi

طبق گزارش دریافتی از اسیای دوردر یکی از پارکهای کوچک در کشور تایلند دخترک عجیبی چند وقتی مردم ان منطقه را سر در گم کرده است. در اکثر عکسهایی که در این پارک گرفته میشود این دختر وجود دارد در صورتی که این دختر را تابه حال کسی از نزدیک ندیده است این موضوع برای همه عادی شده بود تا این که خبرنگاری طی تحقیق از مردم فهمید این دختر حدود چند سال پیش فوت شده است.


مردم وحشت کرده و از پارک دوری کردند.مسئولین پارک از روزنامه مذکور شکایت کرده و آن ها ناچار به عذرخواهی شدند و مردم دوباره به پارک روان شدند که دوباره عکاسی عکس این دختر در را در عکسی ثبت کرد.

عکاس بیچاره را جریمه و به زندان انداختند ولی او قسم می خورد عکس واقعی است.

دوباره مدتی گذشت و بعد از مدتی دوربین کنترل ترافیک عکس این دختر را در بین مردم ثبت کرد.

مامور مذکور از کار بی کار و جریمه شد.


از آن پس کسی آن دختر را ندید و اگر هم دید به روی خودش نیاورد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۸
amir seidi

همینطور که سردرد گلودرد سرگیجه داشتم یه نگاه ب در انداختم که دیدم در بالکن باز شده رفتم تو خونه و از بی حالی افتادم رو زمین.از خونه صدا های پچ پچ میومد ولی چیزی حرکت نمیکرد.من همینجور رو زمین بودم که یهو دو تا دست خیلی قوی که نامریی بود و فقط سایه اش دیده میشد شونه هامو گرفت و من تا اتاقم کشید و وقطی رسیدم به اتاق رو دیوار به خط عجیبی چیزی نوشته شده بود.که به رنگ قرمز بود.وقتی من تو اتاق پرت شده بودم صدا های بیشتر و واضح تری میومد و زمین اتاقم به شدت میلرزید.خشکم زده بودهیچ کاری نمیتونستم بکنم فقط چند بار آروم به خودم گفتم بسم الله که یهویی همون نیروی قوی منو محکم پرت کرد بیرون وصدای خنده باز میومد کمرم خیلی درد میکرد چون با کمر رفته بودم تو دیوار!!!بعد با همون بی حالی سینه خیز خودم رو رسوندم پذیرایی که دیدم صندلی های میز ناهار خوری بین زمین و هوا موندن.از ترس قلبم اومده بود تو دهنم ساعت 5:38 دقیقه بود.همینطور رو زمین مونده بودم از ترس بیهوش شده بودم.ساعت 11:00 بود که دوباره به هوش اومدم حالم یکم بهتر شده بود و دیگه صدایی نمیومد.پا شدم و از فرصت استفاده کردم رفتم چند تا قرص بخورم که بهتر بشم قرص تو دستم بود که رفتم لیوان رو پر آب کنم که یهویی شیشه ی لیوان تو دستم ترک خورد و خورد شد ریخت رو زمین پام هم زخمی شده بود حالا صدای خنه ها انقدر زیاد شده بود که نفهمیدم پام خونی شده یا نه!قرص ها رو همینطوری بدون آب خوردم و صدا ها دوباره قطع شده بود سریع مثل یوزپلنگ دویدم به اتاقم و 3 تا کاپشن و یه شلوار گرم پوشیدم و یه کلاه پشمی هم گذاشتم سرم و دویدم که برم در خونه رو باز کنم که دیدم...لطفا با نظراتتون حمایت کنید قسمت سوم یعنی آخرین قسمت فردا میاد منتظر پیشنهادات و انتقاداتون هستم که قسمت سوم رو بهتر ارائه بدم نظر فراموش نشودBig Grin

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۸
amir seidi

[size=large][size=medium]سالها پیش در یکی از محله های قدیمی شهر تهران پیرمردی شیطان صفت در اخرین لحظات عمرش خانه اش را وقف شیطان کرد.در لحظه جان دادنش گویی با کسی سخن میگفت...اطرافیان او را یک زن و مرد میان سال تشکیل میدادند که وظیفه سرایداری و نظافت خانه را بر عهده داشتند...

پس از مرگ پیرمرد خانه متروکه ماند...و از انجا که ورثه اش در خارج از کشور به سر میبردند خانه را به مشاور املاکی سپردند تا به فروش برساند...

...

...

...

اقای کریمی چند وقتی بود که بازنشست شده بود و به دلیل بیماری روحی همسرش دنبال جایی دور از هیاهوی شهر بود.که به مشاور املاک مراجعه کرد و وقتی قیمت مناسب خانه را دید فورا" انرا خرید...

در خانه همه شادمان بودند که به زودی به خانه جدید نقل مکان خواهند کرد مخصوصا دو دختر اقای کریمی به نام های مریم و مینا. غافل از اینکه با ورود به ان خانه ماجرایی وحشت ناک به وقوع خواهد پیوست که شنیدنش لرزه بر اندام ادمی می اندازد.

مریم 17 ساله بود و مینا 15 ساله.هردو دخترانی شاد و زیبا که هرخانه ای با وجودشان غرق در شادی میشد...

اقای کریمی که بعد از بیماری همسرش مدتها بود لبخند رضایت را بر لبان همسرش ندیده بود با غرور اعلام کرد همین امروز به خانه جدید نقل مکان خواهیم کرد... ادامه داستان از زبان کاراکتر های داستان...


مینا :بابا پس کی میریم؟

اقای کریمی : دخترم اساس رو که جمع کردیم...منتظرم کامیون بیاد تا بارشون کنیم و بریم خونه جدید...راستی یه خبر خوب براتنون دارم...

مریم و مینا :چیه چیه ...زود باش بگو بابا...اذیتمون نکن...

اقای کریمی : به شرطی که قول بدبد دخترای خوبی باشید و مامانتونو اذیت نکنید میگم...

در این لحظه سوسن همسر اقای کریمی وارد شد و گفت...

سوسن : محموود کم این دخترای منو اذیت کن...اونا خیلیم دخترای خوبین...

محمود (اقای کریمی) : باشه.این خونه جدید دوطبقه اس که طبقه بالاییش دوتا اطاق داره...از این به بعد هرکدومتون یه اطاق مجزا دارین و دیگه دعواتون نمیشه...

مینا : وای بابا متشکرم...از دست غرغرای مریم راحت میشم...

مریم : من غرغروام؟مامان ببین چی میگه؟بابا ازت ممنونم که منو از دست این بچه نجات دادی.با اون عروسکاش...

سوسن : بسه دیگه بچه ها...اه محمود ماشین انگاری اومد...برو درو باز کن تا اساسو بار کنن کارگرا...

وسایل به خانه جدید منتقل شد...

شب اول بعد از خوردن شام اقای کریمی به داخل باغ رفت تا هم قدمی زده باشد و هم با خانه جدید اشنا شود.داخل باغ از درب ورودی ساختمان که عمارتی دو طبقه بود حدود 100 متری فاصله داشت...

کمی که از عمارت دور شد صدای خش خشی در چند قدمی اش توجه اش را جلب کرد...

به قصد فهمیدن ماجرا ارام قدم برداشت...

صدا از پشت بوته گل رزی میامد که در قسمت شرقی باغ کاشته شده بود

بوته بسیار انبوهی بود...

به نزدیکی جایی که حدس میزد صدا از انجاست رسید...

تاریک بود و نور ماه به سختی از لابه لای درختان انبوه باغ که چندسالی هم میشد هرس نشده بود به زمین میرسید...

چیزی توجه اش را جلب کرد.سیاهیی که روی زمین و پشت به او انگار مشغول خوردن چیزی بود...

کریمی ادم دنیا دیده ای بود... و تصور میکرد شاید نیازمندیست که برای خوردن میوه های باغ داخل امده...

با خودش گفت: هرچی باشه چند وقت خالی بوده اینجا...

حتما فکر کرده هنوزم خالیه...و با لحنی گرم خواست غریبه رو به داخل دعوت کنه...

اقای کریمی : اقا؟...اقا ؟

سیاهی لحظه ای دست از خوردن کشید...سپس دوباره بی تفاوت ادامه داد

اقای کریمی : اقا اینجا خونه منه و من تازه به این محل نقل مکان کردم.اگه بخواید برای پذیرایی بیاید داخل.اینطوری ماهم با شما اشنا میشیم...

سایه به یک باره از جا بلند شد...

اقای کریمی ترس را در تمام بدنش حس میکرد.سایه به طرز غیر باوری بزگ شد.

وای خدای من...

اقای کریمی زبانش بند امده بود...

میخواست بسم الله بگوید اما زبانش یاری نمیداد...این موجود انسان نبود.

سیاهی برگشت و رو به اقای کریمی ایستاد...

چشمانش مانند گلوله هایی سرخ و اتشین میدرخشید.سپس با صدایی دهشتناک که لرزه بر اندام اقای کریمی انداخت گفت...

خانه ی توووووووووو اینجا خونه منهههههههههههه

ههههه ههههه

و با صدای چندش اوری شروع به قه قهه زدن کرد و در یک لحظه ناپدید شد...

این داستان ادامه دارد...

من یکم دیر به دیر میام نت پس حدودا هفته ای دو قسمتشو میزارم.چون شرایط کاریم طوری نیست که بتونم بیشتر از این در خدمت دوستان باشم.

با عرض پوزش از همه سروران گل و دوستان خوب این انجمن

پیروز باشید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۴
amir seidi


این حادثه برای پدر دوستم اتفاق افتاده




ایشان بخاطر کارش مجبور هست تا هرروز به خارج شهر بره ضمن اینکه مینی بوس هم خریداری کرده و کارگرها رو میبره کارخانه


از زبان خودش : روز پنج شنبه بود که راهی سر کار شدم و چون پنجشنبه بود بعداز ظهر بچه های کارگاه زودتر رفتند من بخاطر اینکه انباردار بودم مجبور شدم بیشتر بمونم تا حساب های ورود و خروج انبار رو چک کنم چون آخر ماه بود و باید تکلیف حسابامون روشن میکردم . ی وقت نگاه ساعت کردم دیدم دیر وقته و هوا هم تاریک شده در انبار بستم و از نگهبان خداحافظی کردم و سوار مینی بوس شدم توی راه جاده خیلی تاریک بود همینطور که داشتم میرفتم و رادیو هم برنامه موسیقی داشت جمعیتی دیدم کنار جاده وایساده بودن اولش تعجب کردم این موقع شب اینجا چکار میکنن بعد گفتم خدارو شکر روزیم رسد . زدم کنار یکیشون درو باز کرد گفت داداش شهر میری گفتم بله همگی اومدن بالا حدود بیستایی بودن زن و مرد لباساشون محلی بود . یه خورده که حرکت کردم گفتم اینجا چکار میکنید گفت داریم میریم عروسی .یکیشون گفت داداش اشکال نداره دست بزنیم و بخونیم گفتم نه رادیو هم خاموش کردم اینا هم شروع کردن به آواز خوندن و رقصیدن زن مرد میرقصیدن نیم ساعتی گذشت که به ورودی شهر نزدیک شدم به پلیس راه که رسیدم ماشین کنار زدم تا نگاهی به موتورش کنم پایین رفتم وقتی پیاده شدم گفتم الان برمیگردم اون موقع چراغای بلوار همه جارو روشن کرده بود نگام افتاد به پای او مسافرا دیدم پاهاشون عجیب اونا هم متوجه موضوع شده بودن و نگاه من میکردن فضای بدو خوفناک و ساکتی بود دوپا داشتم دوتا دیگه هم قرض کردم به دوو اومدم توی دفتر پلیس راه همون جا چشام سیاهی رفت خوردم زمین وقتی کمی جون گرفتم دیدم افسر و سربازا بالای سرم هستن و رو صورتم آب میریزن وقتی موضوع جویا شدن که چی شده قضیه رو تعریف کردم ولی اونا میگفتن ما کسی و ندیدیم که از ماشینت پایین بیاد بعدشم رفتن ماشین چک کردن کسی اونجا ندیدن .زنگ زدم دوستم اومد دنبالم و برگشتیم خونه . چند روزی بی حال بودم و استراحت میکردم . وسطای روز وقتی کسی تو اتاقم نبود همون مرد اون شبی که باهام صحبت میکرد اومد توی اتاق این دفعه داشتم سکته میکردم ی خنده کرد گفت داداش چرا برنگشتی اومد کرایت بدم همینطور که زبونم قفل شده بود با لکنت گفتم قربانت کرایه نمیخوام مهمون من اونم تشکر کرد و جلو چشام غیب شد .


براش دعا نویس آوردن اما دعا نویس گفت مشکلی نداره ولی ی دعایی نوشت و گذاشتن زیر بالشتش تا دیگه نیان

کنار مشتی تنهایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۲
amir seidi

سلام بهتره بگم خواب تا داستان میخوام چندتا از خوابهایی رو قبلا دیدم برای بچه ها بیان کنم که خالی از لطف نیست

این قضیه مال13سال پیشه مامانم بهم گفت که برو از خونه مادر بزرگت یه ظرفی هست که روش گلگلی بیار منم راه افتادم وچون خونه مادر بزرگم نزدیک بود یلی سریع به خونه مادر بزرگم رسیدم تا اینکه وارد شدم و اولین چیزی که متوجه شدم این بود که کسی توی خونه نیست و شروع کردم به جستجوی اون ظرف خاص بعد جستجو چیزی پیدا نکردم که یهو یه صدای تبل کوچیک به گوشم رسید رفتم تو اتاقا ببینم صدا از کجا میاد دیدم ه یک ادم کوتوله داره تبل میزنه برا من زیاد ترسناک نبود انگار برام عادی بود ترسم بیشتر از این بود که درسته تبل زده میشد ولی صدای تبل از اتاق دیگه ی به گوشم میومد درحالی که کسی که تبل میزد روبه روم بود فهمیدم یه چیزی اشتباهه و با صدای بلند گفتم بسم الله الرحمن الرحیم تا ایینو گفتم یه لرزه از ابهت این حرف به جونم افتاد و متوجه شدم یه نفر گردنمو با دوستش از پشت گرفت و گردنم فلج شد دیدم اونی که گردنمو از پشت گرفته بود با ناله این حرف رو میزد که چرا اسم اونو بردی چرا اسم اونو بردی چندبار ترار کرد و گردنمو ول کرد وقتی برگشتم عقبو نگاه کردم یکک موجود سیاه که روی صورتش جوش های خیلی بد وسسیاهیی بود و خیلی ترسناک هم بود رو دیدم که یهو از ترس بدنم سرد شد ولی اون موجود داشت داد میزد و انگر اب میشد وقتی نا پدید شد نگاهیی به کوتوله کردم و از خواب پریدم

اگه غلط املایی بود شرمنده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۳
amir seidi