ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

من امیر سعیدی نویسنده این سایت هستم امیدوارم در این سایت ترس را تجربه کنید برای تماس با من با شماره ۰۹۰۱۷۴۵۵۳۸۶ یا در لاین واتساپ تلگرام amirseidi1382

بایگانی

ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت…

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه :

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل ، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می‌گفت:

جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه !

اینطوری تعریف میکنه : من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی.

۲۰کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد .

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت .

اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم !!

راه افتادم تو دل جنگل،….




راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بودبا یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد. منهم بی معطلی پریدم توش.اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینونیگا کنم هم نبودم .

وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر

دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست !!

خیلی ترسیدم!

داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه !

تمام تنم یخ کرده بود نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره .

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم .

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم .

ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند .

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم .

در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم .

دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روزمین بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۵
amir seidi

«ست لاوس» عکاسی ‌است که به جرات میتوان گفت زندگی‌اش را با دیدن و عکاسی کردن از خانه‌های ترسناک آمریکایی به خطر انداخته است. قتل‌های فجیع، جادوگری، پرستش‌های‌ مرموز و ترسناک، در مکانهایی اتفاق افتاده است که هیچ کسی شهامت رفتن به آنجا را ندارد. و حالا شما هم نیازی به رفتن به آنجا ندارید چرا که «ست لاوس» عکس‌هایی از آنجا در کتاب «یک داستان ترسناک آمریکایی» به چاپ رسانده است.


بوفالو، نیویورک


این خانه از سال 1968 پس از خودکشی صاحبش خالی و متروک باقی مانده است. به گفته‌ی محلی‌ها، صداهای مرموزی دائما از این خانه به گوش می‌رسد.


 


دیترویت، میچیگان


خانه ای که دو مرد و یک زن همزمان در آن کشته شدند. این حادثه در آگوست 1942 اتفاق افتاد و بعد از آن دیگر کسی داخل آن نرفت.


 


هوستون، تگزاس


خانه‌ای که چندین مسافر در تخت خواب و حین صرف صبحانه در آن به قتل رسیدند، این حادثه در سال 1970 اتفاق افتاد.


 


پیتسبورگ، پنسیلوانیا


خانه‌ی متروک، پر از عروسک، اره و اشیا ساده فلزی در قفسه‌های اتاق‌ها‌ که سالهاست کسی در آن زندگی نمی‌کند.


 


تولدو، اوهایو


به گفته‌ی محلی‌ها در این خانه جادوگری زندگی می‌کرده است.


 


چستر، پنسیوانیا


عمارت خانواده‌‌ی «الیور» که در سال 1898 در این مکان گم شدند و پیدا نشدنشان همیشه به صورت یک راز باقی ماند. محلی‌ها می‌گویند گاهی روح آنها را در پشت پنجره‌های این خانه می‌بینند.


 


اوهایو


خانه‌ای متروک که «آنتونی ساول» قاتل سریالی قربانی‌ها‌یش را در آن پنهان می‌کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۱
amir seidi

این داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به ده سال پیش یعنی سال 77.شاید باورتون نشه اما این داستان برای من اتفاق افتاده .من کارمند بانک هستم و کارم افتاده بود توی تبریز.با هزار مکافات رفتیم تبریز ولی مشکلی که بود این بود که من این شهر رو درست و حسابی نمیشناختم به هرحال منم دنبال یه خونه بودم برای اجاره که توی یه بنگاه ملک خونه ایده آل رو پیدا کردم ؛(یه خونه ویلایی با یه باغ بزرگ در اطرافش)به هرحال با املاکیه رفتیم به اون خونه.از ظاهر که خونه خوبی بود واز خونهه خوشم آمد و اجارهش کردیم. با عیال و دوتا پسرم اسباب و اثاثیه رو بردیم به این خونهه.خونه بزرگی با دو تا اتاق خواب و یه حال بزرگ که اتاق ها و حال ، پنجره زیادی داشتند که باغ رو میشد از پنجره حال کامل دید اما ندا،همسرم بهونه میاورد که از باغش شبا ممکنه بترسم اما کو گوش شنوا ولی اون میگفت تو که همیشه خونه نیستی من باید صبح تا شب توی این خونه بمونم و شروع کرد به غرغر کردنو که منم حوصلم نگرفت و از طرفی دیدم گرسنمه رفتم از بقالی سر کوچه یه چیزی بگیرم تا بخورم .وارد مغازه که شدم یه کم کالباس با خرت و پرت گرفتم که بعد از خرید ، بقالیه به هم گفت تازه اومدید به این محل .منم ماجرای اجاره ی این خونه و ورود تازه ی ما به این محل رو گفتم که سر آخری به هم گفت مواظب خودتو وخانواده ات باش که این خونه ی سنگینیه .به حرفاش گوش نکردم چون من از این خرافات بدم میومد و قبول نداشتم و گفتم حتمأ باغش برای بعضی ها ترسناکه.رفتم خونه و با هم غذا رو خوردیم که بعد از اون پاشدیم که وسایل رو بچینیم .با هزار بدبختی و سختگیری ندا خانوم در چیدن وسایل داشت اعصابم به هم می ریخت .تا غروب داشتیم خودمونو جر میدادیم با این چیدن.شب رو با خوردن شام که بازهم غذای سبکی بود سپری کردیم و حالا موقع خواب بود که دیدم همه یه گوشه خوابیدن .منم دیدم که حوصلم سر میره رفتم تلویزیون رو روشن کنم یه لحظه متوجه شدم که آنتن تلویزیون رو نصب نکردم.با حالت عصبانی درها رو کلیدشون کردم یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ساعت 30/11دقیقست رفتم رختخوابو پهن کردم و داشت خوابم می برد که یه صدایی اومد که یه دفعه از خواب بیدار شدم که دیدم پنجره ی حال که رو به باغه ، کاملاً باز شده اول فکر کردم که بادِ . پا شدم رفتم پنجره رو بستم که باز رفتم بخوابم .داشت خوابم می برد که باز صدایی مثل صدای قبل اومد ، چشمام رو باز کردم ولی هیچ خبری نبود حالو خوب وارسی کردم ولی باز هم خبری نبود ،به اتاق ها رفتم شاید اونجا پنجرش باز باشه که دیدم پنجره یکی از اتاق ها بازه ، به خودم گفتم که شاید این هم باز بوده که باد این رو باز کرده ، پنجره رو بستم و همه پنجره ها رو هم خوب وارسی کردم که شاید اونا هم باز باشند که دیدم اوناهم بسته اند ، رفتم بخوابم .نیم ساعت نگذشته بود که دیدم صدایی وحشتناک اومد اما این بار صدای باز شدن پنجره به حدی بود که ندا هم با من بیدار شد اما من به خانومم گفتم که بادِ که گرفت خوابید اما خودم می دونستم که باد نیست چون نیم ساعت پیش، همه ی در و پنجره ها رو چک کرده بودم که مبادا باز باشند و به خاطر همین اتفاق بد جوری ترس ورم داشت که داشتم خدا خدا میکردم که کی صبح بشه تا از این مخمصه بیرون بیام ،گفتم شاید کسی ما رو اذیت میکنه یا میخواد ما از اینجا بریم و هزار فکر اومد سرم، به هر حال هر چه گذشت اون شب به صبح رسید . صبح بعد از خوردن صبحونه راهی بانکی شدم که در اون مأموریت داشتم به هرحال کارم رو کردم و باز به خونه اومدم،نهار رو خوردم که ندا گفت : دیشب باد تندی میخورد که پنجره رو باز کرد؟ منم گفتم شاید اما یه لحظه به خودم گفتم که دیشب اصلا بادی نمیخورد. بعد از صرف نهار یه کم خوابیدم .وقتی بیدار شدم ساعت 30/5 بعدازظهر بود که گفتم تا وقت دارم برم پشت بوم تا آنتن تلویزیون رو درست کنم ،تا بالا رفتم که ناگهان ترس لعنتی سراغم اومد و یاد اتفاق دیشب افتادم که نمیدونم چه طوری آنتنو نصب و تنظیم کردم،با تموم شدن کارم پایین اومدم ولی به روی خودم نیاوردم که ترسیدم "غروب همش به این فکر بودم که باز امشب باز اون اتفاق دیشب برام تکرار میشه؟ دلهره داشتم اما به ندا و پسرا نگفتم تا اونا رو ترس بگیره ، وقتی شام رو خوردیم بعد از خوردن میوه پسرا رفتند که بخوابند توی اتاقشان اما من بجای اونا میترسیدم . شب منو و ندا توی حال خوابیدیم،ندا خوابش برد اما من مگه خوابم میومد ؟دیوونه شده بودم که خوابم برد اما نیم ساعت نگذشته بود که صدا بازم اومد که چشمم رو باز کردم دیدم که پنجره ی حال بازم کاملأ بازه ،داشتم از ترس میمردم که پاشدم برم پنجره رو ببندم که از ترس نمی دونم چطوری این کارو کردم.دوباره برگشتم به رختخواب ،کم کم داشت خوابم می برد که صدایی اومد که کمی چشمو باز کردم دیدم دستگیره در رو به پایین اومدنه و در داره کم کم باز میشه ولی پشت در کسی نبود انگاری روحی بود ،نفسم به شمارش افتاده بود که انگار یه چیز سنگینو روی قلبم گذاشته بودند، با هزار مکافات و ترس رفتم درو ببندم که پنجره ناگهان باز شد ،داشتم خودمو خیس میکردم(با عرض پوزش) نفسم بند اومده بود یواش یواش به طرف پنجره رفتم داشتم پنجره رو می بستم که ناگهان چشمم به داخل باغ افتاد ؛ وسط باغ یه نفر با قدی بلند با موهای بلند با صورتی ژولیده که معلوم نبود مرد هست یا زن،با دندونی نیش بلند ،چشم های از حلقه افتاده و با گوشی تیز شده رو به من داره با انگشتش اشاره میکنه که بیا داخل باغ !زبونم بند اومده بود، کل بدنم سست شده و توان حرکت نداشتم، داشتم سکته میکردم خودمو با زحمت به زمین انداختم که ناگهان به حالت غشی رفتم ،بعد از چند ساعت به خودم اومدم ؛توان حرکت نداشتم،از ترس احساس تشنگی می کردم،گیج و دیوونه وار داشتم دور و اطراف حالو نگاه میکردم وقتی که پنجره رو باز دیدم باز ترس ورم داشت که نتونستم پنجره رو ببندم یا حتی ندا رو بیدار کنم ،تو همون حالت باز به حالت نیمه خواب رفتم ولی صدایی رو از راهرو میشنیدم ؛صدایی شبیه کسی که چیزی رو روی زمین میکشاند دیگه حتی از ترس توان گوش کردن رو هم نداشتم که به خواب رفتم.صبح دیگه توان بیدار شدن رو هم نداشتم که با صدای خانومم بیدار شدم ، اعصابم به هم ریخته بود ،حال درست و حسابی نداشتم ،خسته بودم انگاری یک سال تمام نخوابیده بودم که خانومم به من گفت:حسین ،چرا دمقی؟با هزار مکافات بهش حالی کردم که ماجرا چیه .هر دومون داشتیم از خونه لعنتی می ترسیدیم، گفتم تا دیر نشده بار و بندیل رو جمع کن تا از اینجا بریم،منم رفتم یه آژانس املاک دیگه تا یه خونه دیگه رو اجاره کنیم و همون روز با اصرار من از اون محل رفتیم .بعد از مدتی تنهایی راهم خورد به سوپری سر کوچه اون محل.وقتی وارد اون مغازه شدم مرده به من گفت "شما رو هم اذیت کرد ؟ گفتم آره و ماجرا رو هم براش توضیح دادم که سر آخری رو به من کرد گفت "اون شخص روح صاحب خونست که پنج سال پیش نا حق به قتل رسیده و کسایی رو که وارد اون خونه میشن ،اذیت میکنه ،تا حالا حدود هفده-هجده خانوار تو این خونه ساکن شدن اما همه اونا سر دو روز نشده از این محل رفتن، بهش گفتم ولی من اون رو جن تصور میکردم ولی اون گفت شاید به چشم تو به این شکل اومده ولی در اصل روحه.از اون خداحافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم و برای بار آخر همون خونه رو از بیرون نگاه کردم و به خودم گفتم که غلط کنم دیگه به این خونه نزدیک شم و از اونجا رفتم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۱
amir seidi

با خودم عهد بستم هیچوقت نترسم برای همین از همان بچگی


 ترسناکترین فیلمها از قبیل جن گیر و طالع نحس و..رو میدیدم و


احظار روح میکردم.حدود دو هفته پیش دختر جوان همسایه بغلی ما


یکشب در حالی که آتش گرفته بود از پشت بام خانه شان به حیات پرید


و تا سر حد مرگ سوخت.پدر پیرش هم دیوانه شد و در تیمارستان بستری شد.


 پلیس نتوانست علت مرگشو بفهمه و خونشون هم فعلا متروک مانده تا


یکی بیاد بخترش.خلاصه یکی از روزهای آخر هفته مادرم اینا


 چون حال مادربزرگم بد بود به تهران رفتند و گفتند شب می مانند


منم برای اینکه تنها نباشم به دوستم مهرداد زنگ زدم و گفتم


 بیاد خونه ما اونشب ما در مورد همه چیز صحبت کردیم تا بحث رسید


 به ترس و وحشت مهرداد با لحنی از تمسخر گفت: اگه من الان اینجا


نبودم تو از ترس شلوارتو خیس میکردی نه و بعد هرهر خندید.


 گفتم: اگه یه نفر تو دنیا باشه که از هیچ چیزی نترسه اونم منم خودت خوب


 میدونی .مهرداد با بی حوصلگی گفـت: برو بابا اینا همش حرفو دروغه


منم با عصبانیت گفتم: چرند نگو هیچم دروغ نیست


من از بچگی با جن و روح بزرگ شدم اصلا هم از هیچی نمیترسم


مهرداد گفت: اگه راست میگی خوب ثابت کن


چرا همیشه حرفش رو میزنی؟


منم گفتم: خیلی خوب با احضار روح چطوری؟


مهرداد گفت: خوب از هیچی بهتره!


ساعت 12 نصفه شب بود و من و مهرداد داخل حیاط شروع به احضار روح کردیم


برق هم قطع شده و سکوت فضا رو پر کرده بود هنوز چیزی از فراخوندن


روح نگذشته بود که صدایی از داخل خونه متروک آمد.


هردو نگاهی به داخل خانه کردیم و بعد نگاهمون بهم گره خورد


مهرداد گفت: من به این چرت و پرتا اعتقاد ندارم اگه راست میگی همین الان


برو داخل خونه بقلی و بعد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفـت: چیه میترسی؟


راستش کمی میترسیدم اما برای کم کردن روی مهرداد سریع پاسخ دادم: عمرا


سپس نردبون رو روی دیوار گذاشتم و در حالی که ازش بالا رفتم گفتنم


اگه داخل شدم و بهت ثابت شد اونوقت چی بهم میدی ؟


مهرداد گفت: تا یک هفته هرکاری تو بگی میکنم


گفتم: خوبه و از دیوار به حیاط خانه دخترک پریدم


مهرداد از نردبون و بالا آمد و در حالی که کنجکاوانه داخل حیاطو نگاه میکرد


 گفت: باید بری داخل اتاق دختره بعد از پشت پنجره وقتی دیدمت


حرفت ثابت میشه گفتم : باشه و بسمت داخل رفتم


چراغ قوه ضعیف و کم نورو داخل خانه انداختم و به آرامی از پله های


 سنگی خانه بالا رفتم تا به در بسته اتاق دخترک رسیدم.


مونده بودم کلیدش کجاست؟ که نور چراغ قوه روی پله های پشت بام افتاد


 و کلید زنگ زده نمایان شد آن را داخل قفل انداختم و درو باز کردم


در با صدایی ناله کنان باز شد نور ضیف ماه کمی داخل اتاق خوف دختر


را روشن کرد فکر اینکه دوهفته پیش یکی اینجا سوخته و مرده


مثل خوره مغرم را میخورد همین که قدم داخل اتاق گذاشتم


در بسته شد و عرق سردی از پیشانیم سرازیر شد با احتیاط قدم برداشتم


و بسمت آینه قدی و بزرگ دخت رفتم و داخلش به چهره ی رنگ پریده خودم


نگاه انداختم یک لحظه یک نور سفید با حاله آتشین داخل آینه افتاد که باعث شد


قلبم یکدفعه بایسته سریع برگشتم اما چیزی پشتم نبود دوباره به


آینه نگاه کردم خبری از آن نبود با خیالی آسوده گفتم: چه خیالاتی


سپس به سمت پنجره رفتم اما پنجره هم باز نمیشد


محکم به شیشه کوبیدم تا توجه مهردادو جلب کنم اما انگار نه انگار


فریاد زدم : مهرداد صدامو میشنوی اما خبری نبود!


مهرداد من گیر افتادم میخوام بیام بیرون اما نمیشه سپس بسمت


 در رفتم و هرچی مشت و لگد زدم خبری نشد


تا اینکه صدایی روح مانند و زمخت گفت:تازه اومدی به این زودی میخوای بری


با سرعت برق برگشتم و یکدفعه سر جام خشک شدم


 انگار یک پارچ آب یخ روی سرم ریخته باشند تنم مثل بید شروع به لرزیدن کرد


لبم بسته و دهانم قفل شده بود روی تخت دختر روحی جسد گونه و سوخته


با هاله ای آتشین بصورت وحشتناکی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد


و گفت: تو منو احضار کردی همین چند دقیقه ی پیش


میخواستی بدونی چطوری مردم هان؟


منم مثل تو یک روحو احظار کردم یک روح خبیث از اعماق جهنم


ازاون خواستم تا از آنجا برایم بگه اما چیزی نگفت همینطور ادامه دادم


تا اینکه عصابانی شد و با حرارت جهنم من آتیش زد و از پشت بوم به پایین انداخت


سپس خنده شیطانی کرد و از تخت بلند شد و طوری که در


 هوا پرواز میکرد بسمت من اومد و به حرفش ادامه داد : خوب آقای نترس


حالا نوبت تو که با من بیایی بعد فریادی کشید و آتش تمام خونه رو پر کرد!


از شدت درد به خودم پیچیدم تمام وجودم آتیش بود


منو با خودش به پشت بام برد و همین که بسمت لبه پشت بوم رسیدیم


 نا پدید شد و گفت بیا دنبالم منم با سرعت به حیاط افتادم و همه جا سیاه شد!


 یکدفعه با صدای مهرداد از جا پریدم


مهرداد:چیه چت شده چرا داد بیداد میکنی پاشو


هیکلم خیس عرق شده بود و داشتم یخ میزدم


در حالی که قلبم تند تند میزد و نفس نفس میزدم گفتم : چی شده ؟


مهردادگفت: از من میپرسی ؟


هی داشتی میگفتی آتیش آتیش سوختمو.......


سریع گفـتم: دیشب چی شد؟


مهرداد گفـت: بابا مثلینکه حالت خیلی بده


یادت نیست قرار شد برای رو کم کنی احظار روح کنی که بهونه کردی


و گفتی بزار باسه فردا حالا هم باید احظار کنی مگه نگفتی نمیترسم


سریع سرش داد زدم: دروغ گفتم نمیترسم!


همه میترسن دیگه هم احظار روح نمیکنم مهرداد خنده ی پیروزمندانه کرد


و گفت: میدونستم چاخان میکنی


کنارش زدمو گفتم: هر طور دوست داری فکر کن حالا برم صبحانه حاظر کنم


 تا از گشنگی نمردیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۵
amir seidi

دختری 19 ساله به نام زینب با جن ها در ارتباط است او می گوید که بعد از چندی این جن ها باعث آزار و اذیت او و مادرش شده اند .


خانه آنها در یکی از محله های جنوب تهران است . و حالا گفتگوی زینب را بشنوید:


*از کی با این موجودات در ارتباطی :


**از سه ماه پیش


*آیا دوران کودکی جن ها را دیده بودی یا از چیزی می ترسیدی ؟


**من در کودکی نه جن دیدم و نه از چیزی می ترسیدم ، من حتی در تاریکی برای گربه قبلی ام غذا می بردم حتی از تاریکی هم نمی ترسیدم .


*نظر پدر و مادرت در مورد جن ها چیست ؟

**من پدر ندارم و مادرم هم از آنها نمی ترسد ، بلکه از آنها بدش می آید و مدام به آنها نفرین می کند که در آن موقع آنها من را اذیت می کنند .


*گربه را از کجا پیدا کردی و چند سال آن را داری ؟

**یک گربه ماده 3 سال پیش آمد در بالکن خونه ما و گربه ام را به دنیا آورد . جالب این جا بود که گربه ها همیشه 5 الی 6 بچه به دنیا می آورند ، ولی این گربه مادر همین یک گربه را به دنیا آورد . و بعد از دو روز دیگه مادر گربه ام نیامد .


*چه جوری به این گربه انس گرفتی ؟


**چون مادر گربه نیامد من به مراقبت از او پرداختم . او تا حدی به من انس گرفته بود که بعضی مواقع احساس می کردم به من می گوید ، مامان! تمام رفتارهایش مانند یک انسان بود . گربه ام حتی من را می بوسید .


*گربه نر بود یا ماده ؟


**من اسمش را نیلو گذاشته بودم ولی بعد از مردنش دامپزشکی که برده بودیم ، جنسیت او را نر اعلام کرد .


از کی جن ها رو زیاد می بینی ؟


آن شب خوابم نمی برد ، ساعت نزدیک 4:30 صبح بود به خاطر همین با گربه ام رفتم دم در خانه مان و نیلو (گربه ام) رفت تو کوچه که یکدفعه دیدم با یک گربه سیاه که پدر نیلو (گربه ام) بود و بارها دیده بودمش ، داشت دعوا می کرد . اول به خیالم یک دعوای ساده بود ، ولی گربه سیاه در تاریکی کوچه تبدیل به یک آدم سیاهپوش شد که عینک دودی زده بود و موهایش عین پلاستیک می ماند و وقتی داشت می آمد طرف خانه ما ، من در را بستم و او غیب شد از این ماجرا به بعد و بعد از مردن گربه


مردن گربه ام آنها را زیاد می دیدم .


*چگونه آنها را می بینی ؟


**آنها با من کاری نداشتن ولی هر زمان مادرم با من یا بدون من میرفت پیش جن گیر و دعا نویس آنها مرا کتک می زدند ( با اشاره به در آشپزخانه ) می گوید : حتی یک دفعه از همین در تا انتهای آشپزخانه پای من را گرفتند و کشیدند .


*گربه ات چه طوری مرد ؟



**یک روز وقتی من و مادرم از بیرون آمدیم خانه دیدیم که نیلو وسط حیاط افتاده ، طوری که انگار سرش زیر پای یک نفر له شده بود وقتی او را به دامپزشکی پیش دکتر خیرخواه بردیم او هم نتوانست چگونگی مرگش را تشخیص دهد و فقط گفت خفگی است .


*از کجا فهمیدی کسانی که با آنها در ارتباطی جن هستند ؟ آیا قبلا جن دیده بودی ؟


**نه من جن ندیده بودم از آنجاییکه آنها غیب می شدند و شکل واقعی خود را در خواب به من نشان می دادند . آنها در بیداری به شکل انسانهایی عجیب با پوششی عجیب خودشان را به من نشان می دادند ولی در خوابم به شکل واقعی می آمدند ، آنها دارای شاخهای خاکستری – چشمان قرمز و پوستی کلفت و براق هستند و در سر و بازویشان خارهایی دارند .



*درس هم می خوانی ؟



**نه من در دوران ابتدایی چون خونریزی بینی داشتم به حدی که بی هوش می شدم مدیر مدرسه گفت : که دیگر نمی تواند من را در مدرسه قبول کند ، سال دوم ابتدایی ترک تحصیل کردم ، اما دوباره در سال 79 شروع به درس خواندن کردم . شبانه می خواندم و غیر حضوری واحدهایم را پاس می کردم .


طوری که در طول 3 سال ، ده بار معدل قبولی در کارنامه ام بود . ده سال را در سه سال خواندم .


*با وجود جن ها چه طور درس می خواندی ؟


**با وجود آنها من آن قدر انرژی داشتم که با نمرات عالی قبول می شدم .


*آیا تو تخیلی هستی؟


**تخیلی نبودم ونیستم .


*به ارتباط با جن ها علاقه نشان می دادی یعنی قبل از این جریان دوست داشتی با آنها ارتباط برقرار کنی ؟


**من اصلا به آنها فکر نمی کردم حتی مطالعه هم در این زمینه نداشتم .


*قبل از دیدن جن ها چیز غیر عادی در خانه تان رخ نداده بود ؟


**تنها اتفاق غیر عادی و جالب این بود که بعضی چیزهایی که در جایشان بود از جای دیگری سر در می آوردند ، یک بار دسته کلیدم را روی میز در اتاقم گذاشته بودم آن قدر دنبالش گشتم تا وسط کتابهایم پیدا کردم .


*رابطه تو با آنها چه طور بود ؟


**دوست داشتم پیش من بمانند ، من خیلی به آنها عادت کردم وقتی آنها نیستند من هیچ انرژی ندارم .



*دوست داشتی مثل جن ها باشی ؟


**آنها به من می گفتند : سیستم عصبی تو مشکل داره و زیاد عمر نمی کنی ، اگر تا یک مدت با ما باشی جزئی از ما می شوی آنها می گفتند ما تو را قوی و بعد ضعیف کردیم تا بفهمی هیچ انسانی به کمک تو نمی آید ، آنها از انسانها متنفرند .


*الان چه احساسی نسبت به آنها داری ؟


**دوست دارم دوباره بیایند آخه چند وقتی است که آنها را زیاد نمی بینم . می خواهم دوباره انرژی بگیرم .


*با این انرژی که به تو می دادند چه کار می کردی ؟


**من می توانستم در تاریکی مطلق در آینه به چشمهایم خیرع شوم و رنگ آنها را از قهوه ای تیره به کهربائی برسانم و اینکه شبها در آیینه کسانی را که فردا صبح با آن برخورد داشتم می دیدم . دو برابر یک مرد قدرت داشتم ، جسور وشجاع بودم .


*تو نماز هم می خوانی ؟


**قبل از دوستی با آنها می خواندم ، ولی بعد از دوستی با آنها نمیخوانم چون آنها دوست ندارند.



*وقتی با آنها دوست شدید و رابطه پیدا کردید در مورد خود چه فکر میکردید ؟


**فکر میکردم از آدمهای دیگه جدا هستم و از همه آدمها بزرگترم جن ها به من می گفتند، چشمانت را ببند و من این کار را میکردم و با خودم می گفتم، یک جن بکش – یک جم شرور ویا خوب بکش بعد وقت چشمانم را باز میکردم یکی از اونها را به صورت تصویری مبهم روی کاغذ می کشیدم .


*چند سال هست در این خانه زندگی می کنی ؟


**از موقعی که به دنیا آمدم 19 سال .



*پدرت چندساله فوت شده ؟


**او فروردین ماه 1377 فوت شده است .


*جن هایی که با آنها ارتباط داری چند نفرنند ؟



**اول 4 نفر بودند اما الان بیشترند .


*از کدومشون بیشتر خوشت میاد ؟


**از بچه یکی از جن ها


مادر زینب می گوید :


یک روز داشتم چای می خوردم که دیدم یک زنی دارد از حیاط به طرف در اتاق می اید . رفتم در را بستم چون احساس می کردم برای اذیت کردن زینب می اید وقتی که در را بستم برای این که تلافی کند هر چی آشغال بود ، دیدم از بالا به داخل چایی من می ریزد .


زینب به من گفت : من یک دختر باردار سیاه می بینم که تو خانه خواهرم از این اتاق به آن اتاق می رود .


و حالا خود زینب در ادامه گفته های مادرش می گوید :


جالب

 اینجاست که وقتی مامانم با آنها لج می کند و به روی زمین آب جوش می ریزد ، کف پای من می سوزد و حالت تشنج به من دست می دهد .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۸
amir seidi

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره اش را کاملا روی خود احساس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می کند، می خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چرا که همان دختربچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را رو به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی وحشت زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می کردم ولی...درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه مان رسیدم، همان احساس عجیب- که این مرتبه عجیب تر از قبل بود- به سرغم آمد. وقتی به سمت پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند می زد!

من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم. و در حالی که بیخود و بی جهت نعره می زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه اندخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام.


چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانواده اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیروقت به خانه بر می گردم، شخصی را همراه خود می کنم تا تنها نباشم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۹
amir seidi

چه کسی تاکنون یک یا دو تا از این داستان های ترسناک شهری را نشنیده است؟ هر افسانه ای، می تواند کمی حقیقت را درون خود داشته باشد. حتّی اگر نمی توانید یک افسانه را به طور کامل باور کنید، آن را خوانده و امتحان کنید، و دقّت کنید که آیا موهای بدنتان سیخ نمی شود. برخی از افسانه های شهری پشت درهای بسته و جلوی آینه ها و در تاریکی کامل ساخته شده اند.


افسانه شهری: نوزاد آبی

برای آنکه این افسانه را به مرحله اجرا در آوریم، باید به درون حمام روید، در را ببندید، و چراغ ها را خاموش کنید. برای آغاز یک افسانه ترسناک، این فاکتورها کافی است. البتّه این بستگی به اندازه حمام شما و کوچک بودن آن و اینکه شما تا چه حدّ از مکان های بسته می ترسید. گام بعدی این است که وانمود کنید، در حال تکان دادن یک عروسک هستید، در حالیکه سیزده بار عبارت نوزاد آبی را زیر لب زمزمه می کنید. با این کار، یک نوزاد ظاهر شده و شما را خراش می دهد. هنگامی که این اتفاق افتاد، شما باید عروسک را انداخته و فرار کنید. زیرا اگر این کار را انجام ندهید، زنی ظاهر خواهد شد و چنان فریادی خواهد زد که بر اثرش، تمام شیشه ها می شکنند. "نوزاد را به من بده!" اگر نوزاد را به او پس ندهید، به دست او کشته خواهید شد. حال، آیا جرات تکان دادن یک عروسک را دارید؟


عروسک, آداب و رسوم, داستان های ترسناک


افسانه شهری: ماری خون آلود

گفته می شود که دو نوع از این افسانه شهری وجود دارد. مطمئنم هر یک از این دو، به اندازه کافی قدرت ترساندن شما را دارد. خوب است شب هنگام و زمانی که تنها در خانه نشسته اید، آن را امتحان کرده و میزان ترس درونی خود را بسنجید.

این داستان نیز به مانند قبلی، از پایه مشابهی برخوردار است. داستان دختری است که مرده به خاکش می سپارند، امّا در واقع زنده است. او تلاش می کند تا خود را از درون تابوت بیرون کشیده و فرار کند، امّا نمی تواند. هنگامی که پدر و مادر او حس می کنند که ممکن است دخترشان را زنده به خاک سپرده باشند، قبر را حفر کرده و جای خراش های ناخن های دختر را بر جای جای تابوت دیدند. خراش هایی که نشان از تلاش دختر برای رهایی داشت.

اولین روشی که می توانید ماری را ظاهر کرده و با او ملاقات کنید:

هنگامی که سیزدهم یک ماه در روز جمعه افتاد، تمام چراغ ها را در خانه خود خاموش کنید. به سمت حمام بروید، آب را باز کرده، و وان را بشویید. سپس، پنج بار به آینه و پنج بار به "ماری خون آلود" نگاه کنید. او ممکن است تنها در آینه ظاهر شود و سعی کنید چراغ ها را سریعا روشن نمایید، زیرا شاید ماری از پشت به شما نزدیک شده و با چاقو زخمی تان نماید.

در روش دوم می توانید از ماری التماس کنید که به دیدارتان بیاید:

باید به تنهایی و در تاریکی جلوی آینه بایستید. هنگامی که سه بار عبارت "ماری خون آلود" را زیر لب زمزمه کردید، در محلی که قرار دارید بچرخید. پس از این که سه بار این کار را انجام دادید، ماری خون آلود در پشت شما و در آینه ظاهر خواهد شد و شما را تا حدّ مرگ خواهد ترساند.

من فکر می کنم بیش از یک روش برای دیدن ماری خون آلود وجود دارد.


عروسک, آداب و رسوم, داستان های ترسناک


افسانه شهری: مرد آب نباتی

هنگامی که خواستید با مرد آبنباتی ملاقاتی را کنید، بسیار مراقب باشید. زیرا اگر کسی بتواند این کار را انجام دهد، مرد آبنباتی می تواند هر کاری را انجام دهد.

هنگامی که در حمام هستید، حتما تمامی چراغ را خاموش کنید. به درون آینه نگاه کنید و نام "مرد آبنباتی" را پنج بار صدا بزنید. سپس، یک جفت، چشم های قرمز درخشان خواهید دید که از پشت نظاره گر شما هستند. به محض آنکه آن چشم های هراسناک را دیدید، چراغ ها را روشن کرده و به روشن ترین نقطه اتاق بروید. زیرا اگر این کار را نکنید، او از درون آینه بیرون آمده و شما را خواهد کشت.


عروسک, آداب و رسوم, داستان های ترسناک


افسانه شهری: بانوی سپیدپوش

آیا به تازگی یکی از کسانی را که دوست داشته اید، از دست داده اید؟ بانوی سپیدپوش به شما روشی را نشان می دهد تا بتوانید آنها را ببینید.

به تنهایی داخل حمام شده و چراغ ها را خاموش کنید. پنج بار بچرخید و عبارت بانوی سپیدپوش را تکرار کنید. به سمت مخالف چرخیده و پنج بار نام کسی را که از دست داده اید و آرزوی دیدنش را دارید، تکرار کنید. پس از اینکه نام آنها را صدا زدید، در آینه آنها را خواهید دید.

روش بدی نیست تا با دوران قدیم ارتباط برقرار کنیم؟

حال که با روش های مناسب برای دیدن این افراد آشنا شدید. یک بار امتحان کنید. ببینید تا چه حدّ ممکن است ترس وجودتان را فرا بگیرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۴۹
amir seidi

از وقتی که فارق التحصیل شدم بهمراه دو دوست صمیمی ام


فرشید و مینا که همدانشگاهی هم بودیم و بعدا فرشید و مینا


ازدواج کردن به سفرهای گروهی میریم و راجب ارواح تحقیق میکنیم…


صبح به آرامی بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم در آیینه نگاهی


به خودم انداختم ، تلویزیون رو روشن کردم در یک دستم کنترل و در دست


دیگرم لیوان چایی ام گرفته بودم که یکدفعه صدای جیغ زنانه و بلندی از


اتاقم بلند شد از شدت شوک تکانی خوردم و چایی روی پام ریخت


صدای داد من و جیغ باهم قاطی شده بود


بدو بدو به داخل اتاق دویدم اما کسی آنجا نبود


نگاهی به موبایلم انداختم که صدا از داخلش می امد


آرام قدم برداشتم اسم فرشید روی گوشی افتاده بود


نفس راحتی کشیدم و فوشی نثارش کردم و برداشتم:


الو…سلام سهیل جون…نترسیدی که …


سریعا گفتم: نکبت این صدای مزخرف چی بود؟


خنده ای کرد و گفت: دیروز بلوتوث کردم بعد گذاشتم


رو زنگت تا یه شوکه باحال بهت بدم!!


همین که امدم یه فوش نون و آبدار بهش بدم


گفت: راستی…یه سوپرایز برات دارم


یادته گفتم مینا چند وقته خواب یه کلبه رو میبینه


گفتم: آره .. چطور؟


فرشید با هیجان بیشتر ادامه داد: دیشب هم باز اون خوابو دید


تا اینکه اتفاقی فهمیدم اون کلبه واقعا وجود داره


توی دهکده مادربزرگش تو حاشیه کرج هستش


با کنجکاوی گفتم : خوب…


ادامه داد: اهالی روستا میگن جن زدس


هر ماه یکروز صدای جیغ و داد از کلبه می آید


هرکی هم واردش شده دیگه برنگشته!!


مادربزرگش میگفت همین دیشب یکی از اهالی


که خوابگرد بوده بطور اتفاقی بسمت کلبه میرفته


که یک هیزم شکن که داشته از اونجا رد میشه


بیدارش میکنه…اونم یادش نمی اومده که چه خوابی میدیده


میگن هرکیو میخواد بگیره به خوابش میاد و میکشونش اونجا


گفتم: خوب … حالا میخوای چیکار کنی!؟؟؟


فرشید بلافاصله گفت: خوب این که سئوال نداره


چه سوژه ای بهتر از این …خیلی وقته تجسس نکردیم


لبم رو پیچوندم و گفتم : خیلی خوب باشه


از جا بلند شدم لباسم رو پوشیدم


از راه پله داشتم پایین می رفتم که خانم


ملکی پیرزن همسایه گفت: مادر میشه کمکم کنی


این زنبیلو برام بیاری بالا …بعد بدون اینکه منتظر جواب شه


زنبیل و گذاشت زمین و راه افتاد


سری از تاسف تکان دادم و زنبیلو برداشتم


بقدری سنگین بود که انگار یه کامیون بار توشه


وقتی رسیدم جلو در خانه از شدت نفس نفس زدن


داشتم خفه میشدم …


دوباره برگشتم پایین و سوار ماشین شدم


از پارکینگ بیرون زدم یکدفعه یک گربه


پرید جلوی ماشین ترمز کردم


گربه چپ چپ نگاهم کرد ورد شد


پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم


بلاخره رسیدم


هنوز زنگو نزده فرشید خندان درو باز کرد


با پیژامه گل گلی که پاش کرده بود شبیه


دلقکهای سیرک شده بود


ابروهاشو بالا انداخت و گفت:‌از صدای ترمزت فهمیدم خودتی


وارد خانه شدم مینا با دوتا چایی وارد خانه شد


سلامی بهش کردم …فرشید گفت: پنجشنبه خوبه ؟


گفتم: چطور؟؟؟ مینا گفت: برای رفتن به کلبه دیگه!!!


سریع گفتم: مگه تو هم میخوای بیای؟


مینا اخماشو در هم کشید و گفت: ما همیشه ۳ تایی تجسس میکردیم


گفتم: آره…ولی…ایندفعه تورو هدف قرار دادند


فرشید گفت: بیخیال اینا همش خوابه ..شرط میبندم


مثل اوندفعه که تو شمال یه خونه ویلایی بود میگفتن جن داره


بعدا فهمیدیم یکی یواشکی اونجا میخوابیده و سرصدا مال اون بوده


مینا گفت:‌امیدوارم…..ولی….


پنجشنبه زودتر از اینکه فکر کنم فرا رسید


کوله بارم رو بستم: چراغ قوه و ضبط صوت و طناب


شمع و وسایل دیگر…قرآن جیبی ام را بوسیدم و داخل جیبم گذاشتم


همین که از در خانه بیرون زدم ملوک خانم رو دیدم که از سرکوچه


با یه زنبیل بزرگ داشت می آمد …چون پنجشنبه ها بچه هاش


می آمدند خانه اش کلی خرید میکرد..بدو بدو سوار ماشین شدم


و گازشو گرفتم و از پارکینگ بیرون زدم


ملوک خانم تا ماشینو دید دست تکان داد


خودمو زدم به کوچه علی چپ و سریع دور شدم


همین که داخل خیابان پیچیدم دوباره اون گربه پرید جلو ماشین


اما قبل از اینکه ترمز کنم بشکل فجیحی بهش تصادف کردم


خونش جلو ماشینو قرمز کرد


بدون اینکه پیاده شم لعنت فرستادم و به راهم ادامه دادم


چند دقیقه بعد دم یک جوی پرآب ایستادم


از ماشین پیاده شدم و دستمال را در جوی آب خیس کردم


جلو ماشین قسمت خونین رو پاک کردم


یکدفعه دستمال از دستم افتاد


دولا شدم زیر ماشین که دستمال رو بردارم


یکدفعه لاشه گربه با شکلی وحشتناک از زیر ماشین


افتاد جلو چشام و یک ناله خفیف کرد


از ترس از جا پریدم سوار ماشین شدم و تا دم خونه فرشید اینا


تخت گاز رفتم…جلو خانه از ماشین پیاده شدم


زنگو زدم .. فرشید و مینا هر کدام با یک کوله مثل


کسانی که میخواهند کوه نوردی بروند آمدند و سوار شدند


در طول راه مناظری جز اتوبان و چند تپه خاک بیشتر نیدیدم


به دهکده که نزدیک شدیم کمی سرسبزتر شد


جاده فرعی و خاک آلود بود


خانه ها بافت سنتی تر و کاهگلی مانندی داشت


معلوم بود که دهکده محرومی هست


از کنار یک رودخانه کوچک هم که آب گل آلودی داشت عبور کردیم


به جایی رسیدیم که قبرستان روستا بود


جلوتر جایی برای رفتن ماشین نبود


ماشین رو پارک کردم هوا داشت رو به تاریکی میرفت


از ماشین پیاده شدیم


نگاهی به قبرستان سوت و کور انداختیم


و نگاهی معنی دار به هم کردیم


مینا جلوتر از من و فرشید راه افتاد


از قبرستان عبور کردیم


در طول راه نگاهی به موبایلم کردم که آنتن نداشت


مینا با دیدن من بدون اینکه منتظر سئوال شه


گفت: اینجا فقط روی کوه آنتن میده!!!


نگران نباشید خانه مادربزرگم بالای تپه است


آنجا بزور ولی یکم آنتن میده


خانه مادربزرگ مینا خانه ای قدیمی و بزرگ بود


حیاط زیبایی داشت که با انواع گلها و درختچه ها تزیین شده بود


مادربزرگش خاتون خانم نام داشت


با مهربانی در چهارچوپ در نمایان شد


مینا زیرلب به من و فرشید گفت: یادتون باشه چیزی


راجب اینکه میخوایم به اون کلبه بریم نگیم جلوش


خاتون خانم سلامی کرد و مینا رو در آغوش کشید


سپس مرا به داخل دعوت کرد


خانه بزرگ اما قدیمی بود


سقفش چوبی اما دیوارهایش گچی بود


دیوار ها خالی بودند بجز چند عکس قدیمی


و از همه عکسها جالبتر عکسی بزرگ از مردی


عبوس بود که مشخص بود پدربزرگ مینا هستش


خاتون خانم چایی و هندوانه برایمان آورد


و کنار مینا نشست


چند ساعتی گذشت صدای جیرجیرکها بلند شد


نگاهی به فرشید کردم فرشید هم ابرو بالا انداخت


خاتون خانم با کمک مینا شام را آماده کرد و سفره انداخت


بعد از شام نیم ساعت با فرشید گپ زدیم


تا اینکه بالاخره خاتون خانوم دشک ها را انداخت


ساعت نزدیک ۱۲ شب بود چراغها را خاموش کرد


و به اتاقش رفت و خوابید


پچ پچ کنان به فرشید گفتم:‌حالا چیکار کنیم


فرشید هم آرام گفت: پاشو بریم وقتشه


با دلهره از جا بلند شدم آرام کوله را برداشتم


و یواش از در بیرون زدم هوا ختک بود


و نور ماه پرتوهای کوچک سفیدی به تاریکی شب داده بود


پشت سرم فرشید و سپس مینا بیرون آمد


چراغ قوه اما رو از کیف بیرون آوردم اما یکدفعه از دستم


لغزید سریعا رو هوا قاپیدم بنظرم صدای


افتادن چیزی به گوشم خورد اما تو تاریکی چیزی معلوم نبود


به راهمون ادامه دادیم اینبار مینا و فرشید شونه به شونه هم


جلو میرفتن از تپه پایین آمدیم…قبرستان از دور مشخص بود


که وهم عجیبی داشت…


به رودخانه کوچک رسیدیم


باید ازش عبور میکردیم


پاچه هایمان را بالا زدیم آب خیلی سرد بود


با هر سختی بود عبور کردیم


چند دقیقه ای به راهمان ادامه دادیم


حدود ۱۰ دقیقه گذشت تا به نزدیکی آن کلبه رسیدیم


کلبه ای چوبی وسط درختان آن بیشه


جای پرتی بود که هرکسی ازش عبور نمیکرد


نزدیکتر که شدیم دیدیم درهایش را با چوب بسته اند


یکدفعه صدای یک سگ مارو به خود اؤرد


سگی سیاه که از پوزه اش آب میچکید


پشت سرمان خرناس میکشید


سگ آرام نزدیک شد


تا اینکه پوزه اش را باز کرد


دندانهایش برق میزد


یک پرش کرد مینا جیغی زد و شروع به دویدن کرد


من و فرشید هم دنبالش دویدیم


به یک بلندی رسیدیم


سگ به فرشید نزدیک شد


و پایش رو گرفت فرشید دادی زد


و از آن بلندی با سگ به پایین افتاد


منم پایم به یک ریشه درخت گیر کرد و زمین خوردم


صدای شلپ آب آمد فهمیدم که فرشید و سگ به داخل رودخانه افتاده اند


مینا دوان دوان کمک میخواست برگشت به سمت کلبه که یکدفعه صدایش قطع شد


احساس کردم پایم زخمی شده سکوت حکمفرما شده بود


از جا بلند شدم از بلندی پایین رو نگاه کردم


نه اثری از سگ بود و نه از فرشید


لنگان لنگان به سمت کلبه برگشتم


پایم خونی شده بود و میسوخت


صدای هو هو جغد با صدای جیرجیرکها قاطی شده بود


به کلبه رسیدم از شدت تعجب خشکم زد


چوبهای تخته شده به در کلبه همه از بین رفته بودن


در کلبه نیمه باز و داخلش روشن بود انگار شمعی


روشن کرده بودن نور ضعیفی از لای در بشکل مرموزی


به بیرون از کلبه افتاده بود


آرام در را باز کردم


قلبم تند تند میزد


کلبه خالی بود و تنها فرشی کهنه و پوسیده


زینت بخش کلبه شده بود


مینا را دیدم که پشتش رو بمن کرده


و داشت هق هق میکرد


آرام دستم رو روی شونه اش گذاشتم


یکدفعه برگشت و با صدای وحشتناکی


ناله میکرد چشماش سفید شده بود


و صورتش مثل شیاطین شده بود


از شدت ترس میلرزیدم


با دستش ضربه ای بهم زد


که باعث شد به دیوار کلبه برخورد کنم


و بیهوش همانجا بی افتم…


چشمانم سیاهی رفت..نورهایی جلوی چشمم رو گرفته


بود تصاویر تاری رو میدیدم


یک مرد جوان و چهارشونه را دیدم که از رودخانه درحال گذر بود


چهره اش برایم خیلی آشنا بود اما یادم نمی آمد کجا دیده بودمش


پشت سرهم اطرافش را نگاه میکرد انگار میترسید کسی تعقیبش کند


بعد که خیالش جمع شد لبه کلاهش را بالا داد


در همان لحظه شناختمش او همان پدربزرگ مینا بود


که البته جوانتر از آن عکسی بود که دیده بودم


احتمالا میان سالی اش بوده اما ….


مرد از میان درختها گذشت و به کلبه رسید


کلبه تازه تر و سرزنده تر بود


پنجره هایش پرده های تمیزی داشتند


و دوربرش سرسبزتر از الان بود


مرد در زد…صدای زنانه ای به آرامی پرسید کیه؟


مرد با غرور گفت: منم


در باز شد و مرد داخل کلبه رفت


فرش رنگ نویی به خودش داشت و داخل کلبه مملو


از وسایل زندگی بود زن جوان و زیبایی آنجا قرار داشت


مرد به پشتی تکیه زد و لیوان چایی را یک نفس نوشید


سپس با آستینش دهانش رو پاک کرد و آرام صحبت کرد:


ببین ملیحه جان …من باید یه چند وقتی برم مسافرت


نمیتونم دیگه بهت سر بزنم اما..


ملیحه با عصبانیت ادامه داد: چی شده ..تو که گفتی بهش میگم


ازم خسته شدی نه فکر بچه ات هم نیستی که قراره چند وقت دیگه بیاد


مرد با این حرف اخماشو در هم کشید و گفت: بس کن زن


بزار برم مسافرت بیام بعد به خاتون میگم قضیه رو


ملیحه پوزخندی زد و گفت: اینقدر دروغ نگو


تو قبلا هم قول دادی که بگی اما نگفتی


اصلا میدونی چیه خودم میرم بهش میگم


مرد با عصبانیت مثل برق گرفته ها ازجایش


پرید و یک سیلی محکم به صورت ملیحه زد


ملیحه به دیوار برخورد کرد و از دماغش خون سرازیر شد


مرد بلند گفت: خیلی زر زر میکنی ها


ملیحه دستی به صورت خونینش زد


بعد در صورت مرد تفی انداخت و


چادرش رو سر کرد و از در کلبه بیرون زد


مرد دستی به صورت و ریش کم پشتش کشید


سپس در حالی که دستانش میلرزید


نگاهی به تبر روی دیوار انداخت


آن را برداشت و از در کلبه بیرون زد


ملیحه با دیدن مرد و تبر جیغ کوتاهی زد و


شروع به دویدن کرد مرد بهش نزدیک شد


اول با لگد او را به درخت کوبید


ملیحه شکمش رو گرفت بطوری


که میخواست از طفل داخل شکمش دفاع کنه


مرد تبر را بالا برد و با آخرین زورش


آن را بر پیشانی ملیحه فرود آورد


خونش درخت را سرخ کرد


مثل فواره از سرش خون بیرون میزد


مرد تند تند نفس میکشید


برای بار دوم تبرش رو بالا برد و تبر


را به شکم ملیحه زد


دقایقی بعد جسد بیجان ملیحه را کشان کشان


داخل کلبه برد از کف کلبه


به زیر پله ای که راه داشت کشوند


و آنجا رو کند و خاکش کرد


دستی به پیشانیش که از عرق


خیس شده بود کشید


و از پله ها بالا امد


در را پوشاند و


و نفت کف کلبه ریخت


کبریتی کشید و کلبه را آتش زد


سریعا از آنجا دور شد


دود ها کمی بیشتر نگذشت تا متوقف شدن


بدنه کلبه بدون اینکه بسوزه پا برجا ماند


آتش داخل کلبه به سمت زیر زمین شعله ور


شد و داخل گور گل آلود ملیحه رفت


از داخل شکم پاره شده ملیحه که با خون و خاک


آجین شده بود آتش به از دهان به بدن طفل کوچک


منتقل شد و آن طفل بشکلی آتشوار از گور برخواست


و جای گریه خنده وحشتناکی سرداد


سپس آتش اورا سوزاند و سیاه شد


بعد شکل دیگری بخود گرفت


به شکل همان سگی که فرشید را گاز گرفته بود در آمد….


از صدای خنده بهوش آمدم


چشمانم هنوز تار میدید همه جارو


مینا کف کلبه کنارم افتاده بود


صدای قه قه طفل توی سرم میپیچید


یکدفعه از کف کلبه بشکل وحشتناکی


آتش بیرون زد و تمام در و دیوار کلبه را گرفت


اینبار بشکل فجیحی میسوخت


چوبها گداخته شده بودن و حرارت عجیبی میدادند


مینا رو بلند کردم و کشان کشان به سمت در کلبه رساندم


که بسته شده بود با لگد بهش کوبیدم


چند لگد دیگه زدم تا بالاخره شکسته شد


آـنقدر دود تو گلوم بود که بشدت سرفه میکردم


مینا رو بیرون کشیدم و خودم هم کنارش روی زمین افتادم


کلبه گر گرفت و داشت تبدیل به خاکستر میشد


که یکدفعه آن سگ سیاه بالای سرمان برگشت


دهانش رو باز کرد و صدای خنده کودک ازش بلند شد


از جا بلند شدم پرشی کرد و منو خودش رو به داخل کلبه پرت کرد


چشمانش مثل آتیش سرخ شده بود


همین که آمدم بلند شم زوزه ای کشید


و با یک پرش روی من دریچه کف کلبه شکست


و کف زیر زمین افتادم


کنارم همان تبر که حالا کهنه شده بود رو برداشتم


سگ با دیدن آن تبر وحشتزده زوزه کشید


و خودش را به دیوار کلبه میکوبید


تبر را بلند کردم و دیوانه بار چندین دفعه به سگ زدم


جای خون آتش از داخلش بیرون زد


سپس تبدیل به خون شد و روی خاک جاری شد


چوبی از سقف روی دریچه افتاد


دود همه جا رو گرفته بود


از شدت دود بیهوش شدم


وقتی چشمانم رو باز کردم


فرشید رو کنارم دیدم که با پاهای پانسمان


شده کنارم نشسته و نگران من رو نگاه میکرد


مینا هم مثل دیوانه ها گردن کج کرده بود


داخل همان بیشه بودیم بوی سوختگی می آمد


روبروم کلبه رو دیدم که سوخته و سیاه شده بود


دور و ورمان یک ماشین اورژانس و دو ماشین پلیس محلی بود


پلیس در حال بازجویی از مینا بود: مینا هم در حالی که بهت زده بود


میگفت: چیزی یادم نمیاد…فقط وقتی که بسمت کلبه آمدم


درش باز بود وارد شدم یکدفعه بیهوش شدم دیگه هیچ چیز یادم نیست


وقتی هم چشم باز کردم شمارو دیدم


سربازی که کنار افسر پلیس بود


گفت: جناب سروان …این پسره (فرشید)


رو داخل رودخانه پیداش کردیم گویا


از درد بیهوش شده بود


سپس رو به من گفت: تو اون زیر چکار میکردی؟


منم قضیه رو از سیر تا پیاز بهشون گفتم…


بعد از آن قضیه دیگه هیچوقت دست به تجسس نزدیم


هنوز هم نمیتوانم با فرشید و مینا درست راجب آن شب صحبت کنم


تنها یکبار راجب حضور یکدفعه پلیسها آنجا پرسیدم..که فهمیدم


آن موقع که داشتیم از حیاط عبور میکردیم..گوشی موبایلم از جیبم می افتد


چند دقیقه بعد یکی از دوستانم بهم زنگ میزنه و آن صدای جیغی


که فرشید روی موبایلم گذاشته بود باعث میشه خاتون توجه


خاتون خانم جم شه و درجا به پلیس زنگ بزنه و در نهایت…


از بعد آن قضیه دیگه هیچوقت مینا کابوس ندید


و توانست طعم خواب راحت روبچشه


روح شیطانی که ناخواسته وارد بدن کودک قربانی هم شده


بود و باعث شده بود داخل جسم سگ بره هم بوسیله من از بین رفت…


و بالاخره این کابوس پایان یافت..

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۳۴
amir seidi