ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

من امیر سعیدی نویسنده این سایت هستم امیدوارم در این سایت ترس را تجربه کنید برای تماس با من با شماره ۰۹۰۱۷۴۵۵۳۸۶ یا در لاین واتساپ تلگرام amirseidi1382

بایگانی

احظار روح دایی

جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۲۹ ب.ظ

با سلام خدمت تمامی دوستان

دلیل نبودن من این دو هفته بر میگرده به تقریبا 16 روز پیش

خب 16 خرداد 94 دوست صمیم علیرضا

به علت درد معده و داشتن زخم معدی در بیمارستان محلاتی واقع در تبریز بستری بود

من هم برای اینکه معرفت و مرام خود رو نشون بدم دو روز پیشش موندم بعد سه روز در تاریخ 19 خرداد 94 برای عمل به اتاق عمل رفت و بعد از مدتی برای استراحت به خانه اوردیم واقعه از این زمان شروع شد.

ساعت دو شب بود علیرضا بهم زنگ زد دست و پام رو گم کردم فکر کردم اتفاقی افتاده .

گوشیمو برداشتم بهم گفت بیا خونه ما خونه ماهم درست کنا هم بود زود به بابام گفتم میرم پیش علیرضا اونم به دلیل اینکه منو علیرضا باهم صیقه کردم چیزی نگفت.

خلاصه رفتم خونه علیرضا درو زدم خودش لنگان لنگان در باز کرد.

ذفتیم داخل خونه گفتم علیرضا چرا کسی نی گفت داییم فوت کرده بابام اینا رفتن خونه اون ها تا فردا نمیان

منم گفتم باشه نمیدونستم میخواست چی کار کنه دیدم یه لباس ابریشمی اورد.

تعجب کردم که مبادا واسه من خریده شوق داشتم

گفت این همون لباس داییمه که مرده.

خلاصه اون رفت رخت خواب که زیاد سر پا نمونه منم رفتم در بالکن رو بستم چون هوا سرد بود.

تقریبا ساعت نزدیک سه بود دیدم علیرضا بهم یه چیز ارامی گفت منم ارام گفتم ها چی .!؟!؟!؟

بلند بگو!!!

گفت سییییییس

منم سکوت کردم تقریبا دو دقیقه سکوت فراگرفت خونه رو ارام بهم گفت اومد گفتم کی؟؟؟؟!

گفت داییم

با تعجب گفتم مگه فوت نکرده !!!!!

گفت خب اره ولی روحشو احظار کردم من باور نکردم گفتم بابا نمیشه بلند شدم برم خونمون که یه صدایی از اون یکی اتاق اومد رفتم یه سرکی کشیدم دیدم که در بالکن بازه

با خودم گفتم من درو که ببسته بودم

چی شده اخه ع!!

رفتم ببندم حموم اونا از اتاقه بالکنو داشتم میبستم از حموم صدا اومد به علیرضا گفتم بیا بیا اونم لنگان لنگان اومد

با هم در حموم رو باز کردیم نمیتونم بگم چی دیدم یه سایه ادم بود ولی بزرگتر و چاق تر تکیه داده بود به دیوار و میگفت بس بس بس بس نیدونستم چی میگفت و معنیشو نمیدونستم روز بعد یه دعا نویس اوردیم گفت

کاری رو که کردید نکنید

منم نمیدونستم علیرضا چیکار کرده

با هزار جور دعا و اینا اون سایهه رفت و الان بازم میترسم برم خونه اونا .

با تشکر بابت غلط املایی های که وجود داره شرمنده چون با عجله نوشتم .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۰۲
amir seidi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی