ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

من امیر سعیدی نویسنده این سایت هستم امیدوارم در این سایت ترس را تجربه کنید برای تماس با من با شماره ۰۹۰۱۷۴۵۵۳۸۶ یا در لاین واتساپ تلگرام amirseidi1382

بایگانی

جن در بیابان

جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۴۲ ب.ظ


این حادثه برای پدر دوستم اتفاق افتاده




ایشان بخاطر کارش مجبور هست تا هرروز به خارج شهر بره ضمن اینکه مینی بوس هم خریداری کرده و کارگرها رو میبره کارخانه


از زبان خودش : روز پنج شنبه بود که راهی سر کار شدم و چون پنجشنبه بود بعداز ظهر بچه های کارگاه زودتر رفتند من بخاطر اینکه انباردار بودم مجبور شدم بیشتر بمونم تا حساب های ورود و خروج انبار رو چک کنم چون آخر ماه بود و باید تکلیف حسابامون روشن میکردم . ی وقت نگاه ساعت کردم دیدم دیر وقته و هوا هم تاریک شده در انبار بستم و از نگهبان خداحافظی کردم و سوار مینی بوس شدم توی راه جاده خیلی تاریک بود همینطور که داشتم میرفتم و رادیو هم برنامه موسیقی داشت جمعیتی دیدم کنار جاده وایساده بودن اولش تعجب کردم این موقع شب اینجا چکار میکنن بعد گفتم خدارو شکر روزیم رسد . زدم کنار یکیشون درو باز کرد گفت داداش شهر میری گفتم بله همگی اومدن بالا حدود بیستایی بودن زن و مرد لباساشون محلی بود . یه خورده که حرکت کردم گفتم اینجا چکار میکنید گفت داریم میریم عروسی .یکیشون گفت داداش اشکال نداره دست بزنیم و بخونیم گفتم نه رادیو هم خاموش کردم اینا هم شروع کردن به آواز خوندن و رقصیدن زن مرد میرقصیدن نیم ساعتی گذشت که به ورودی شهر نزدیک شدم به پلیس راه که رسیدم ماشین کنار زدم تا نگاهی به موتورش کنم پایین رفتم وقتی پیاده شدم گفتم الان برمیگردم اون موقع چراغای بلوار همه جارو روشن کرده بود نگام افتاد به پای او مسافرا دیدم پاهاشون عجیب اونا هم متوجه موضوع شده بودن و نگاه من میکردن فضای بدو خوفناک و ساکتی بود دوپا داشتم دوتا دیگه هم قرض کردم به دوو اومدم توی دفتر پلیس راه همون جا چشام سیاهی رفت خوردم زمین وقتی کمی جون گرفتم دیدم افسر و سربازا بالای سرم هستن و رو صورتم آب میریزن وقتی موضوع جویا شدن که چی شده قضیه رو تعریف کردم ولی اونا میگفتن ما کسی و ندیدیم که از ماشینت پایین بیاد بعدشم رفتن ماشین چک کردن کسی اونجا ندیدن .زنگ زدم دوستم اومد دنبالم و برگشتیم خونه . چند روزی بی حال بودم و استراحت میکردم . وسطای روز وقتی کسی تو اتاقم نبود همون مرد اون شبی که باهام صحبت میکرد اومد توی اتاق این دفعه داشتم سکته میکردم ی خنده کرد گفت داداش چرا برنگشتی اومد کرایت بدم همینطور که زبونم قفل شده بود با لکنت گفتم قربانت کرایه نمیخوام مهمون من اونم تشکر کرد و جلو چشام غیب شد .


براش دعا نویس آوردن اما دعا نویس گفت مشکلی نداره ولی ی دعایی نوشت و گذاشتن زیر بالشتش تا دیگه نیان

کنار مشتی تنهایی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۰۲
amir seidi

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی