ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

من امیر سعیدی نویسنده این سایت هستم امیدوارم در این سایت ترس را تجربه کنید برای تماس با من با شماره ۰۹۰۱۷۴۵۵۳۸۶ یا در لاین واتساپ تلگرام amirseidi1382

بایگانی

دوستم تعریف میکردکه روزجمعه باخانوادشون به دیدن پدربزگشون میرن و وقتی شب میشه برمیگردن خونشون وپدربزرگ تنها میشه و وقتی میخوابه ولامپ ها روخاموش میکنه یه دفعه صداهای عجیب غریب که شبیه صدای جشن وشادی بوده از زیرزمینشون میاد پدربزرگ بلندمیشه میره ببینه چه خبره قایمکی ازلای دیوارزیرزمین میبینه که جن ها جشن شادی گرفتنو  بعدپدربزرگه به پلیس زنگ میزنه و وقتی پلیسها میان ببینن چه خبره زیر زمین خالیه وسکوت خوف برانگیزی حکم فرما هستش پلیسابه پدربزرگه میگن پدرجون حتما خیالاتی شدی ولی یهدفعه پلیسه غیب میشه پلیسای دیگه میترسن وپدربزرگ وسایلاشو جمع میکنه تا برای رفتن از اون خونه اماده بشه پلیسا هم به تاریکیه زیرزمین شلیک میکنن ولی فایده ای نداره همه ی پلیسا به زیرزمین میریزن وازهیچ کدومشون خبری نمیشه  پدربزرگ هم میره خونه ی نوه هاش ودیگه سالهای سال کسی به اون خونه نمیره؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۳
amir seidi

مادر از پله ها پائین آمد، امیر را دید که هم چنان مشغول تعمیر آبگرمکن است . به گوشه

امیرخان تو از ساعت چهار بعدازظهر توی این سرما داری با » : در زیرزمین تکیه داد و گفت

این آبگرم کن ور می ری، آخه این چه کاریه؟ ول کن، خسته نشدی؟ حالا حموم نرو، چی

«. می شه به خدا خیلی حوصله داری، من به جای تو خسته شدم

امیر جوان قوی هیکل و چهارشانه بوری بود . رو به طرف مادر کرد، تمام صورت و

پیراهنش دودی و سیاه شده بود گفت:

نه ننه، ببین اصلاً مشکلی نداره، تمام لوله ها رو پاک کردم، سه دفعه کاربوراتورو »

سرویس کردم، نفت می آد، روشن می شه، تا بالای سرش هستم کار می کنه، باورت

«. نمی شه دو قدم اونور می رم خاموش می شه

خب مادر حالا نزدیک عیده خودتو حاجی فیروز کردی، برو بیرون یه کاسبی هم بکن، »

ول کن دیگه شب شد . حتماً خرابه دیگه، شاید هم ایرادی داره تو ن م یدونی .... ولش کن، من

روی اجاق گاز آشپزخونه آب گرم می کنم، بیا دست و صورتت رو بشور، ولش کن هوا سرده،

« می چایی

امیر با کف دست چندبار به بدنه آبگرمکن زد، بعد کف دستهایش را به لبه در آن مالید و

نه مادر زیرزمین گرمه، ساختمون خیلی قدیمی است، ببین چه پایه ها یی داره، این » : گفت

قدیمی ها هم چه کارها می کردن . نزدیک یک متر پایه زده، زیرزمین رو طوری درست کرده

که تابستون خنک، زمستون گرم باشه، این دفعه دیگه جوری سرویس کردم که خراب نشه،

«. الآن تموم می شه

«؟ م یخوای برات چایی بیارم »

اگه بیاری که خیلی نوکرتم، داداش ما هم جا ب وده پیدا کرده، اومده کجا نشسته؟ این »

خونه باستانیه، همه چیزش کهنه و عتیقه است، تو پنجره های زیرزمین رو ببین، یا این درشو،

توی حموم هم سکو داره، می خواسته وقتی از گرما بیرون می آد، بشینه روی سکو خستگی

« . درکنه، عرقش خشک شه، بیرون اومد نچاد

١۵٨ دانستی هاو داستانها درباره جن

آره مادر خونه کهنه ایه، دیگه مردم این جور جاها رو » : مادر نگاهی به دورو بر خود انداخت

دوست ندارن همه دنبال آپارتمان جمع و جور و تر و تمیز و شیک هستن، بشین من برم چایی

« بیارم

« دستت درد نکنه »

مادر از زیرزمین خارج شد . امیر آچار و پیچ گوشی را برداشت، کاربراتور را نصب کرد، بعد

شیر آن را باز کرد، چند دقیقه گذشت، امیر سرخود را پائین گرفته و از محفظه آن به کوره

نگاه می کرد. مادر با یک سینی در دست وارد شد. یک لیوان چای و یک قندان در سینی بود.

بیا مادر باز که سرتو کردی تو اون ولش کن، بیا یه چایی بخور، من برم شام رو حاضر »

کنم. این همسای ه بالایی هم نیست، اون هم شب عیده رفته شهرستان، داداشت هم که رفته

مسافرت، ما که نمی تونیم عید را سراسر اینجا بمونیم . می تونیم؟ ما هم رفت و آمد و برو و

بیا داریم. می گی چه کار کنیم؟

هیچی داداش گفت بعضی وقتها یه سر بزنیم، نه این که دائم اینجا باشیم . ما هم ب اید به »

بعد به طرف مادر آمد، «. زندگی خومون برسیم، دید و بازدید بریم عیدی بگیرم، این درسته

بعد نگاهی به دست خود کرد . لیوان چای را برداشت، مادر قندی از قندان بیرون آورد . در

دستت درد نکنه، سه ساعته که اینجا میخ این آبگرمکن شدیم، از سرما خشک » . دهان او نهاد

شدیم. عجب آبگرمکن ناجوریه، همه چیزش سالمه، کهنه هم نیست، اما روشن نمی شه،

اشاره به کبریتی کرد که «. عجیبه، خب حالا نفت رفت تو مخزن، اون کبریت رو به من بده

گوشه دیوار بود، مادر کبریت را برداشت به او داد . امیر جرعه دیگری چای نوشید . سپس لیوان

را در سینی گذاشت، کبر یتی روشن کرد، به سر فتیله ای که روی میله آهنی بود گرفت، بعد از

مشتعل شدن آن را در سوراخ مخزن فروبرد . نگهداشت . سروصدایی بلند شد، نفت داخل

مخزن مشتعل شد . امیر سیم را بیرون کشید، درپوش مخزن افتاد، لحظاتی به سوراخ های

مخزن نگریست، آتش شعله ور بود، امیر مشغول ن وشیدن چای شد، تا لیوان را خالی کرد آن را

«. دستت درد نکنه، عجب چسبید » در سینی گذاشت

«؟ نوش جونت، اگه می خوای باز هم برات بیارم »

«. نه مادر صبر کن ببینم چی شد، من خیلی خسته شدم، این دفعه حتماً می گیره »

داستان حمام ١۵٩

«. عیبی نداره، عوضش آب گرم شد، دوش گرفتی خستگی از تنت بیرون م یره »

آبگرمکن صدایی کرد، بعد ساکت شد، امیر دوباره به کوره نگریست آتش از شعله افتاد و

« خوابیده بود: ای که هی، سگ مصب، باز خاموش شد

«. ولش کن مادر حتماً یه ایرادی داره که تو سر در نمی آری »

نه مادر همه چیزشو بازکردم تمیز کردم . نفت رو عوض کردم، هیچ ایرادی ن داره اما چرا »

«؟ کار نمی کنه، من موندم

سلام داداش چه کار می کنی؟ از صبح تا حالا اومدی تو » : مریم وارد زیرزمین شد

زیرزمین بیا بالا، تلویزیون فیلم داره، باز سرخودتو به یه چیز گرم کردی، ول کن، چه کار

«. داری، حالا امروز حموم نرو، فردا می ریم خونه، م یری حموم، دیگه چرا پیله م یکن

به سلام مریم خانم غرغرو .... باز اومدی، رسیدن به خیر، خوش اومدی، صفا آوردی، چی »

چی می گی؟ بحث بر سر حموم نیست، بحث حیثیتی شده، باید روی این دستگاه رو کم کنم .

«؟ خیال کرده، حریف من می شه

این آبگرم کن خراب نبود، من تا حالا نشنیدم زن داداش بگه خرابه، همیشه هم روشنه، »

«؟ شاید لوله گرفته

«. کدوم لوله؟ لوله گازوئیل و نفت، نه همه رو دیدم »

«. نه لوله بخاری رو می گم، لوله دیواری اش »

ای بابا، راست می گن عقل هرکسی بهتر از مریمه، چرا به عقل من نرسید، برو کنار، »

راست می گی شاید لوله گرفته، دوده زده، این س ینی رو بردار، مریم سینی را از زمین برداشت،

راست گفتی دخترم، شاید علت گرفتگی لوله باشد . چون »: مادر خوشحال به دخترش نگریست

امیر می گه چند دفعه سرویس کرده درست نشده، امیر لوله را از سر آب گرم کن جدا کرد، به

داخل نگریست، باز و تمیز بود، سپس حلبی دور دیوار را بی رون آورد . آن را نگاه کرد، آنها هم

نه همه اینها پاک و تمیزن، گرفتگی نداره، اما چرا » : تمیز بودند، دوباره آنها را نصب کرد

« ، روشن نمی شه

مریم گفت. « شاید توی نفت آب باشه »

١۶٠ دانستی هاو داستانها درباره جن

آب؟ توی نفت؟ ممکنه ... بذار دوباره نگاه کنم . به داخل مخزن نگاه کرد . چیزی معلوم

نبود. بعد امیر گفت اون قیف و اون بشکه خالی، و اون تشت رو بیار.

مریم تشت و قیف را « آزمایش ورود آب به نفت » : امیر گفت « ؟ می خوای چه کار کنی »

آورد، امیر مخزن نفت را از آبگرمکن جداکرد، داخل تشت ریخت، اما نفت هم خالص بود و

آب در آن نبود، دوباره مخزن را نصب کرد، و نفت در آ ن ریخت، دوباره شیرکاربراتور را زد،

میله را برداشت نفتی کرد، روشن نموده داخل مخزن نمود، دوباره سروصدا بلند شد و نفت

«. می گم داداش پای من خوبه ها، الآن می بینی که روشن شد »: مشتعل شد. مریم گفت

«، ای آبجی، بحث قدم نیست، بحث لج و لج بازیه »: امیر با خونسردی گفت

« شاید داداش راضی نبوده ما حموم بریم » : مریم با شیطنت گفت

«. نه بابا این حرفو نزن، داداش خیلی آدم دست و دلباز و لارجیه » : امیر اخم کرد و گفت

«؟ پس چرا این خاموش می شه »

« کو این که داره با سروصدا می سوزه »

«. دلت رو خوش نکن، الآن پت پت می کنه خاموش می شه »

مریم دستی ب ه آبگرمکن کشید و گفت : خب ای آب گرمکن عزیز خواهش م ی کنم خاموش

«. نشو. داداش من خسته و روغنی و نفتی شده بذار بیاد خودشو بشوره، بعد خاموش شو

بارک ا ... حتماً هم الآن حرف تو رو شنید، دیگه خاموش نمی شه، ناگهان » امیر خندید

صدایی از حمام خارج شد. گویی کسی گفت پس چی؟ همه به هم نگاه کردند.

«؟ چی بود »

« نمی دونم »

« جواب منو داد »

« گفت پس چی »

امیر خندید، همه در اثر سرما و بی آبی خل شدن، این شیر آب حموم بود که گفت : دیگه

خالی بندی موقوف، این دستگاه کار نمی کنه، منم خسته شدم، خواستی روشن شو، خواستی

«؟ نشو، به جهنم، من با آب کتری خودمو می شورم، فهمیدی

« باشه »: دوباره صدایی به گوش رسید که گفت

داستان حمام ١۶١

داداش تو هم سربه سر ما می ذاری، چطوری این صدارو در می آری که از » : مریم خندید

«؟ تو حموم شنیده می شه

« من صدایی نکردم »

«. نترسید، این صدا از خونه همسایه می آد » : مادر گفت

بعد به طرف حمام رفت چراغ را « خونه همسایه؟ فکر نمی کنم، صدا از تو حموم می آد »

روشن کرد وارد شد . کسی در آنجا نبود، اما برای لحظه ای احساس سنگینی کرد، گویی

موهای بدنش سیخ شده و پوست آن بی حس شده است . بیرون آمد : اینجا هم کسی نیست،

«. فکر می کنم صدا از خونه همسایه می آد، چون هیچ کس غیر ما نیست

«. داداش بیا ول کن، بریم، به خدا تو هم حوصله داری ها »: مریم گفت

هی سروصدا نکنید حموم روشن شده، گرگرفته، فکر می کنم درست شد . » : امیر گفت

بعد به سوی پله ها حرکت کرد، روی پله اول نشست و .« اگه برم طرف پله ها معلوم می شه

منتظر ماند، مادر و مریم روبروی آبگرمک ن نشسته، به شعله های آتش خیره شد بودند، مخزن

به راحتی می سوخت دریچه لوله هم براثر حرکت دود و گرما تکان می خورد و صدا می داد.

درست شد . حالاباید حوله بردارم بیام، شما هم بخواهید می تونید حموم برید، یعنی شما »

«. اول برید

نه داداش من که تازه حموم بودم، مامان هم نمی ره، خودت برو، ولی زود بیا شام بخور »

«. الآن یه فیلم سینمایی خوب داره، نیای دیگه از دستت رفته، خودت می دونی

امیر نگاهی به آبگرمکن انداخت، حالا مطمئن بود که درست شده است . خوشحال بود،

خب بازم بگید، امیر کاری از دستش بر نمی آد دیدید آبگرمکن قراضه رو چط وری راه »

«. انداخت. ای والله نداره وا... داره

چرا ولی حوصله داری، چهارپنج ساعته تو با این آبگرم کن ور می ری، خسته » : مادر گفت

شدی، پاشیم بریم بالا دختر، حوله و صابون و لباس باید برداری، وقتی بیرون م ی آی خودت را

محکم بپوشون سرما نخوری . بچایی دیگه شب عید افتادی کاردست خودت و ما می دی،

«؟. متوجه شدی؟ می خوای برات لباس بیارم

١۶٢ دانستی هاو داستانها درباره جن

نه مادر، مو اظب هستم، بچه که نیستم حواسم » : امیر نگاهی به خواهر و مادر خود انداخت

جمعه، با هم بریم بالا، من لباس ها رو جمع کنم، با حوله و شامپو بیام فوری دوش بگیرم، بر

«. می گردم

«؟ نمی خوای درجه آب بالا بره »

نه الآن رسیده به چهل، تابرگردم می آد روی شصت درجه، دیگه کافیه، بردار استکان و »

«. قندون و سینی رو

هر سه به راه افتاده از پله ها بالا رفتند، امیر وسایل خود را جمع کرد، به طرف زیرزمین

بازگشت، از پله ها پائین رفت . وارد زیرزمین شد، ناگه ان احساس سنگینی کرد، حس کرد فضا

روی بدن او فشار می آورد، تصور کرد بخاطر سوز و سرمای هواست، در حمام را بازکرد، وارد

شد، در را بس ت، روی سکو نشست، وسایل خود را به کناری نهاد . لباس خود را بیرون آورد،

پیراهن خود را کند . ناگهان احساس کرد که کشیده ای به پشت گردن او خورد، وحشت کرد،

از جا پرید، قبل از آن که بجنبد، دو کشیده به صورت او اصابت کرد، بعد ضربه ای به پشت

سرش خورد، و به زمین افتاد . فریاد کشید و کمک خواست، بعد کوشید از جای خود برخاسته،

به سوی در برود، قبل از آن که به در برسد ضربات گوناگونی روی سروصورت و سینه و بدن

خود احساس کرد، به در نزدیک شده بود، دوباره ضربه ای او را به عقب پرتاب کرد، کوشید با

دقت به اطراف نگاه کند و ضارب یا ضاربی ن را بشناسد، اما تنها سایه هایی را می دید،

صداهای زیری به گوشش می رسید، گویی نوار ضبط صوت گیر کرده است، صداها مفهوم

مادر، مامان » . نبود. اما گاه صدای خنده ای می شنید . کوشید از جا بلند شود . دوباره فریاد زد

اما مادر و خواهرش مشغول تماشای تلویزیون بودند، و به علاوه به دلیل سوز و سرما « بیا

درها را محکم بسته بودند، و چون در حمام بسته بود، صد ای امیر هم از زیرزمین بیرون

نم یرفت. برای لحظه ای به پشت روی زمین افتاد، یک نفر روی او افتاده و با شدت به او

فشار می آورد . اما وقتی با دو دست خود می کوشید او را از خود دور کند چیزی نبود .

هی چکس روی او نبود . اما در عین حال سنگینی یک نفر را واقعاً روی خود احساس م ی کرد. به

علاوه یک نفر گلوی او را به سختی فشار م ی داد. احساس خفگی می کرد، در عین حال گویی

چند نفر به او مشت و لگد زده و او را نیشگون م ی گیرند. فکر کرد الآن خفه خواهم شد. تمام

داستان حمام ١۶٣

قوای خود را جمع کرد، به سختی از جا برخاست . به هر زحمتی بود، خود را به در رساند، دست

او روی در بود . ضربه ها قطع شد . در را گشود، تقریباً ل خت از پله ها بالا رفت . احساس

م یکرد، هنوز مورد آزار و ضرب و شتم است، به حیاط که رسید دست به کمر نهاد، فریاد زد و

چیه چی شده؟ چرا داد می زنی؟ بده » : کمک خواست، لحظه ای بعد مادرش پنجره را گشود

بعد چشمش به وضع بدن لخت امیر افتاد . پنجره را بست و فوری به طرف حیاط دوید . امیر

روی پله های ورودی افتاده بود، لباس به تن نداشت . اما تمام صورت و بدن او کبود و سیاه

چی شده مامان؟ داداش چی شده، چرا این » : شده بود، به دنب ال مادر خواهرش وارد حیاط شد

جوری شدی؟ اِتمام بدنش سیاه و کبود شده، نکنه آبگرمکن ترکیده؟ ها مامان؟ امیر با صدای

گرفته و وحشت زده ای گفت:

«، نه بابا آبگرمکن چیه؟ یه عده داشتند منو خفه می کردند، می زدند، می کشتند »

«؟ وا به حق چیزهای نشنیده، کی تور رو می زنه؟ اونجا که کسی نبود »

مادر نگاهی به او کرد : راست «. اگه نبود، این وضع من چیه؟ ببین تمام بدنم کبود شده »

«... می گه، اما مادر حالا وقت سئوال جواب نیست، بچه سرما می خورده، بذار بریم تو اتاق

هر سه با عجله از پله ها بالا رفته و ارد اتاق شدند . امیر کوشید لباس های خود را به تن کند .

در همین حال سروصدای زیادی در حیاط بلند شد . هرسه با نگرانی به هم نگاه کردند . بعد

ناخودآگاه به سوی پنجره آمده، پرده را کنار زدند، چشم های هر سه گرد شده، به هم

نگریستند، باور کردنی نبود، در داخل حیاط تعداد زیادی اسب و الاغ دیده می شد . انواع

مامان این ها » : دیگری از حیوانات ریز مثل موش و گربه و سوسک از درودیوار بالا می رفتند

« ؟ کجا بودن

«؟ اینا از کجا اومدن؟ این همه حیوون توی حیاط چه می کنن »

امیر » ؟ نمی دونم مامان، ولی شاید خیالات می کنیم؟ یکی دو تا نیست، اینجا چه خبر ه »

گفتم تو حموم چه خبره؟ داشتند منو می کشتن، یکی دو تا نبود، منو مثل » : با وحشت گفت

مادر پرده راانداخت و عقب آمد . بسم الله گفت «. بادکنک به این ور و اون ور می کوبیدند

مریم عقب تر آمد، دست مادر را گرفت، امیر پیراهن خود را پوشیده و به آنها نگاه کرد، تمام

حالا می گی چی کار » . صورت او کبود و سیاه بود . احساس درد و گرفتگی در تمام بدن داشت

١۶۴ دانستی هاو داستانها درباره جن

«... نمی شه خونه رو ول کنیم . اینجا رو به ما سپرده ان »: مریم گفت، مادر گفت «؟ کنیم

ناگهان صدای خنده عده ای از حیاط بلند شد . گویی درحال دست انداختن و مسخره کردن

آنها بودند، مادر د وباره پرده را کنار زد، پشت پنجره موجودی عجیب و غریب ایستاده بود،

تاحدودی شبیه میمون بود، ا ما گوش های بلند و لوزی شکل و صورتی بیضی شکل داشت،

صورت او کاملاً چروکیده بود . که در آن فقط دو چشم دیده می شد . چشمانی گرد بدون پلک

و ابرو . در داخل کاسه گرد چشم او مردم کی به سرعت می چرخید، دستهای او دراز بود،

پاهایش هم چنین بود . آن موجود گویی پشت پنجره گوش ایستاده بود . مریم فوری پرده را

«؟ مادر این چی بود؟ داداش تو هم دیدی » : انداخت

دوباره صدای خنده ها بلند شد . «.... می گم جمع کنید بریم، اینجا بمونیم » : امیر می لرزید

هر سه به سوی کیف و وسایل خود رفتند . همه را جمع کرده، از در بیرون آمدند . مادر گفت :

نه مادر ول » : مریم به طرف در دوید «. بچه درها رو قفل کنید، گاز هم تو آشپرخونه روشنه

مادر با تردید به سوی آشپزخانه رفت، دکمه زیر اجاق گاز را «. کن، الآن گرفتار می شیم

غذا رو » : مادر گفت « ؟ بابا چی کار می کنی »: خاموش کرد، قا بلمه را برداشت . امیر داد زد

بعد با سرعت بیرون آمد، هر سه به طرف در خروجی رفتند، در را به «. ببریم خراب می شه

هم کوبیده و سوار ماشین شده فرار را بر قرار ترجیح دادند.

***

آن شب امیر تب کرد . بدن او کاملاً ورم کرده و سیا ه شده بود . تمام گونه ها و صورت و

زیرچشم های او هم پف کرده و به شکل وحشتناکی درآمده بود . موهای سرش همه سیخ

سیخ مانده بود . تمام شب دچار تشنج بود و هذیان می گفت، مادر او را پاشوره کرد . کیسه

آب سرد روی صورت و سر او نهاد، اما تب او پائین نمی آمد . صبح او را به نزد پزشکی بردند .

پزشک در سه نسخه خود مقداری دارو نوشت و گفت بعد از خوردن داروها حداکثر درظرف 24

ساعت بهبود خواهدیافت.

امّا چهل و هشت ساعت بعد هنوز حال امیر نه تنها بهتر نشد، که به عکس شروع به

دادوفریاد هم کرد . او از موجوداتی سخن می گفت که در اطراف او هست ند، و می کوشند او را

اذیت و آزار نمایند . درحالی که هیچ کس در اطراف او نبود . تا آن که چند روز بعد آدرس

داستان حمام ١۶۵

فردی را به مادر دادند . مادر بلافاصله تلفن زد و به سراغ او رفت . قبل از رفتن آن مرد نام امیر

و نام پدر و مادر او را سئوال کرده بود.

***

«. آقای دکتر، دستم به دامن شما، جوون من داره از بین می ره، تو رو خدا یه کاری بکنید »

نگران نباشید مادر، من احوال پسر شما را دیدم، وقتی به خونه برگشتید، این آب رو روی »

«. بدن او بریزید، خوب می شه، خوب خوب نگران نباشید

یعنی ممکنه، بچه ام داره از دست می ره، یعنی می گید کی اونو اذ یت م ی کنه، از ما »

«. بهترونه

نه از ما بهترون که نباید ما رو بزنن، باید مهربانی کنن، اونها هم یکی از موجودات خدا »

«. هستند، اما از ما بهتر نیستند

«؟ اونها کی هستند »

«؟ اگه بگم نمی ترسید »

«؟ نه بگید، چرا بترسم »

خب، اونها جن هستند . اون خونه قدیمیه، سالهای درازی اس ت که جن ها اونجا ساکن »

هستند، البته به کسانی که اونجا ساکن هستند، از این اذیت ها نمی کنند، اما، نه اینکه اصلاً

اذیت نکنند، بلکه مثلاً بچه های اونا رو اذیت می کنن، وسایل اونها رو جابجا می کنند، یا

نمی گذارند بچه های سالم توی اون خونه به دنیا بیاد، یا اگر زنی حامله شد، او را می

ترسونن، تا بچه اش بیفته و سقط بشه، به هرحال مشکل شما حله، این شیشه آب رو ببرید،

«. روی پسرتون بریزید، انشاءا... خوب م یشه، نگران نباشید، بفرمائید

«. من خیلی از شما ممنونم، امیدوارم پسرم خوب بشه »

«. اگه خوب شد، فردا یه قربونی کنید، گوشت اونو هم به فقرا بدید »

مادر از دفتر دکتر خارج شد «. چشم، حتماً اگه خوب شد، به شما تلفن می زنم، خداحافظ »

و رفت . فردای آن روز مادر امیر تلفن کرد و خبر بهبود پسرش را به دکتر داد . دکتر خدا را

شکر کرد و خداحافظی نمود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۸
amir seidi

شبی در قبرستون 

یه شب با بچه های محلمون تصمیم گرفتیم که شب بریم سمت قبرستون که پدر دوستم امیر رضا گفت منم باتون میام .

ما اولش راضی نبودیم ولی با اصرار زیاد دوستم قبول کردیم که بیاد .

خلاصه ساعت سه و نیم سوار جیپش شدیم وراه افتادیم وقتی به اونجا رسیدیم همون اولش یه دفعه ماشین خاموش شد و پدر دوستم گفت: بهتره پیاده شید وهل بدید. ما هم رفتیم هل بدیم که یه دفعه ماشین رو روشن کرد و اون از عمدا گذاشت و رفت!!!

ما هم که ببخشید مثل خر تو گل گیر کرده بودیم هیچ حرفمون نمیومد. (اخه بی وجدان پنج تا بچه تنهااااا.)

راه افتادیم همه جا سرد بود من هم که سرما حالیم نمیشد از ترس مو های بدنم سیخ شده بودن.

وسط راه یه کسی رو با لباسی پوسیده دیدیم...

اول فکر کردیم روحه و ترسیدیم . اما جلو تر که رفتیم دیدیم زندست من تا حد سکته رفته بودم به هر حال رفتم باهاش حرف زدم دیدم گفت شما اشتباه کردید بعد من برگشتم که نگاه بقیه کنم که دیدم نا پدید شده

جلو تر یدفعه حواسم رفت به قبری روش عکس همون مرده بود مثل گربه ترسیده بودم...

یه لحظه صداهای عجیبی به گوشم خورد

صدای پیرزن.صدای بچه.صدای قهقه خنده. 

اولش فکر کرم خیالاتی شدم بعد یه دفعه سرم گیج رفت و افتادم فردا خودم رو در رخت خوابم دیدم اول فکر کردم خواب بوده اما رفتم توی کوچه دیدم بچه ها دارن درباره دیشب حرف میزنن و اونجا فهمیدم خواب نبوده.

ولی در آخر بگم من اون شب خیالاتی نشده بودم. و هنوز نمیدونم چی بود.کی بود.و میخواست چی بگه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۷
amir seidi

یک شب ترسناک در خانه دوستم 

یک شب زمستانی دوستم علی به همراه خانوادش به مراسم عزای پدر بزرگش (احمد) به ایلام رفته بودند و به من گفتند که شب در خانشان بمانم حدودا ساعت دو نصف شب با صدای افتادن یک شی شیشه ای و شکستنش از خواب پریدم دور خودم رو دیدم که یه سری لباس(کت و شلوار و لباس عروس) افتادن از تعجب چشمانم گرد شده بود اخه ما که کسی رو نداشتیم عروسی کنه یا نه لباس عروس فروشی و نه کت شلوار فروشی داشته باشه...

خلاصه رفتم آبی به صورتم بزنم که تو راهرو دوباره لباس ها رو دیدم به جای اینکه برم دستشویی رفتم به اتاق مامان باباش 

این عجیب تر بود چون اونجا خالی شده بود .

تصمیم گرفتم بهشون زنگ بزنم رفتم که زنگ بزنم دیدم تلفن قطع شده. اومدم خوابیدم

طولی نکشید که بی دلیل دوباره بیدار شدم دیدم ساعت دو هست تعجب کردم چون که همین چند ساعت پیش ساعت دو بود یه دفعه احساس کردم که جو خانه خیلی سنگین شده. اومدم توی هال اما این بار صدای پچ پچ سه نفر میومد خیلی ترسیده بودم فکر کردم دزده نمیدونستم چکار کنم رفتم جلو یه جوری وارد یه اتاق قدیمی شدم آره درسته سه نفر بودن یه مرد میانسال یه زن میانسال و یه دختر جوون و خوشگل احساس کردم مرا نمیبینند. تونستم بفهمم چی میگن اونا انگار مامان بابا دختره بودن و به دخترشون میگفتن که تو نمیتونی با احمد ازدواج کنی اما دختر زیر بار نمیرفت تا اینکه پدر بهش گفت که تو تا وقتی که فکر احمد را از سرت بیرون نکنی از اتاقت حق بیرون آمدن نداری دختر که گریه میکرد ناگهان در قلبش چاقویی که روی میز بود را فشرد و خون سیاهی از قلبش جاری شد و اون خون شبیه روح سیاهی در فضای خانه نمایان شد که همانند شیطان میخندید او میخواست با من بجنگد و انگار قصد کشتن من را داشت من یه گلدان قدیمی به سمت او پرت کردم ولی انگار نه انگار. هر لحظه به قدرتش اضافه میشد و بلند تر میخندید من هم که کلافه شده بودم داد زدم و خودم را از پنجره به بیرون پرت کردم و همه ی همسایه ها با صدای داد من بیرون آمدند منم که از شدت ضربه و درد فقط اینو فهمیدم که یکی از همسایه ها که انگار بهش میگفتن محسن آقا من رو به درمانگاه برد بعد از اینکه به هوش آمدم و دستم و پایم را گچ گرفتن او از من خواست که برای او ماجرا را بازگو کنم و من هم ماجرا را گفتم .

.

.

.

.

‌.

.

.

بعد از اینکه ماجرا را شنید سرش را تکان داد و گفت: ماجرا مربوط به پدر بزرگ دوستت علی میشود اسم او احمد بود (همان کسی که الان به مراسم عزایش رفتند.) ماجرا این است که او عاشق دختر عمویش یلدا شده بود و چون عمویش با ازدواج آن ها مخالف بود. دختر عمویش خود کشی کرد .

او افزود: روح یلدا هرشب به میهمان اهالی این خانه حمله میکند تو شانس اوردی که امشب که بخاطر مرگ احمد که تازه ناراحت و عصبانی تر بوده تورا نکشته است....

من هم که وحشت زده شده بودم اصرار کردم که سریع به خانه خودمان که در سعادت آباد بود برساند او من را به خانه ام برد و در آخر گفت که به نفع توست که به کسی چیزی نگویی چون به سراغت می آید من هم درباره این موضوع تا الان به کسی چیزی نگفتم و به خانواده چیز دیگری گفتم . و الان که دارم ماجرا را برایتان بازگو میکنم مو های تنم سیخ شده است و نگرانم که به سرغم بیاید...

05-16-1394 04:02 ب.ظ

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۳
amir seidi

روزینا دسپارد در خانه پدریش در چلتهام,انگلستان آماده خواب شده بود.وقتی لباس خواب را پوشید صدای پای مادرش را از پشت در شنید. اما وقتی در را بازکرد راهرو بیرون خالی بود. 

به درون راهرو سرک کشید وزنی را دید که لباس سیاه بر تن دارد و دستمالی به صورت گرفته و پای پله ها خاموش ایستاده است. بعد از چند ثانیه زن از پله پایین رفت. 


شمع در دست روزینا خاموش شد ودیگرچیزی ندید. شروع ماجرا در ژوئن 1882 بود و هفت سال پیاپی شبح سیاهپوش توسط اعضا خانواده مکرر دیده شد . 


حال شبح مثل یکی از اعضا خانواده شده بود. روزینا سعی کرد با شبح گفتگو کند اما هر بار شبح سرش را پایین می انداخت وناپدید می شد . مراسم شام در خانه دسپارد تبدیل به مراسم اعصاب خرد کنی شده بود زیرا شبح بر دو نفر از حاضرین ظاهر می شد وبر بقیه ناپدید می ماند. گاه او در میان دو میهمان که مشغول صحبت بودند ظاهر می شد . 

یکی از آنها آنرا میدید و گفتگو مبدل به حرف های بی سر وته می شد روزینا وپدرش که شیح برآنها ظاهر می شد نمی توانستند با او رابطه برقرار کنند. تمام ظاهر شدن هابدقت توسط روزینا یاداشت می شد او سعی داشت تا هویت شبح را حدث بزند . 

کسیکه بیشتر ازهمه مشخصاتش با شبح یکی بود خانم "ایموژن سوبین هو" معشوقه صاحبخانه قبلی بود که بعد از مشاجره ای از خانه اخراج شده بود و در فقروفلاکت در سال 1878 در گذشته بود. ظهور شبح بعد از یک جلسه ظهور اشباح درسال 1889 متوقف گشت. 

این ماجرا اگرچه در آن زمان توجه بسیاری را برانگیخت وتوسط انجمن تحقیقات روح بدقت مورد مطالعه قرار گرفت فقدان شواهد بیشترموضوع را از اهمیت انداخت و همگان آنرا به فراموشی سپردند. اما در سال 1958واقعی شگفت رخ داد. 

مردی که در نزدیکی آن خانه می زیست شبی از جابرخاست وزنی را در قاب پنجره مشاهده کرد. او لباس دوران ویکتوریا را بر تن داشت سرشرا پایین انداخته بود. وبه نظر می رسید به تلخی در دستمالی که بصورت گرفته بود می گریست وقتی مرد از ترس فریادی کشید زن ناپدید شد . 

مرد چیزی از شبح نشنیده بود و علاقه ای به مسائل فوق طبیعی نداشت بعد از آنکه زن بارهادیده شد که در اتاق ها وپله ها سرگردان بود و گاه به تلخی می گریست. پیدابود که گذشت زمان آلام او را تسکین نداده است . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۳
amir seidi

خوابگاه دانشگاه ساختمانی سه طبقه است و تمام دانشجویان پسر در تمام سطوح سنی در آنجا ساکن هستند. گاهی اوقات، برخی از دانشجویان ارشد به دانشجویان سال اول و تازه وارد زور می گفتند و قلدری می کردند. به هر حال روزی یکی از همین پسرها ی قلدر که سعی داشت به دانشجوی زیردستش زور بگوید، آن چنان درس عبرتی گرفت که تصور می کنم تا آخر عمر آنرا از یاد نبرد. 

او «مین» نام داشت. شبی «مین» به اتاق دوستش در طبقه دوم می رود تا با هم درد دل کنند. طولی نمی کشد که او متوجه می شود خیلی دیر شده، درنتیجه با دوستانش خداحافظی می کند و راهی اتاقش می شود. شب خیلی گرمی بود و گهگاهی نسیمی گرم می وزید. شبها محوطه خوابگاه در سکوت کامل فرو می رود و فقط صدای جیرجیرکها از بیرون ساختمان به گوش می رسد. اواسط هفته بود و همه زود خوابیده بودند تا صبح به کارهایشان برسند. مین به آرامی به سوی اتاقش می رفت که ناگهان در انتهای راهروی طبقه اول، پسری را دیدکه به طرز عجیبی آنجا نشسته است.


قیافه آن پسر برای مین ناآشنا بود. درنتیجه مین تصور می کرد که او یکی از دانشجویان خیلی اهل مطالعه و درسخوان است که هیچگاه با همکلاسانش گرم نمی گیرد. به نظر، بچه سال می آمد.



دستهایش را روی زانوانش قرار داده و صورتش زیر بازوهایش پنهان بود. از پشت به نظر می رسید که آنجا خوابش برده است. مین به او نزدیک شد. به ناچار پسر را صدا زد تا بتواند از آنجا عبور کند. مین گفت: هی پسر اینجا چه می کنی؟اوه، شاید در حال گریستن هستی! ای پسر لوس و نازنازی! اگر می خواهی گریه کنی به اتاقت برگرد یا به خانه مادرت برو و در آغوش او زار بزن.



به هر حال اینجا جای نشستن نیست. از جلوی راهم برو کنار! آن پسر اعتنایی به حرفهای مین نکرد و از جایش تکان نخورد. از این رو، مین به او نزدیک شد و لگدی به پاهایش زد و گفت: به تو گفتم زود از جلوی راهم برو کنار! مین از این که می دید پسرک از او واهمه ای ندارد و ملاحظه سن و جثه او را نمی کند، به شدت عصبانی شد ه بود.

در همین وقت یک دفعه آن پسر از جایش بلند شد و به آرامی صورتش را به سمت مین چرخاند. مین متوجه شد که پسرک صورت ندارد ، یک تکه پوست سفید بدون دهان، دماغ و چشم به جای صورتش قرار داشت


مین تا چند لحظه قدرت هیچ گونه حرکتی را نداشت. فقط مستقیم به چهره پسرک نگاه می کرد و برای اولین بار بود که نمی دانست چه باید بکند. می خواست فریاد بزند، ولی صدایی از گلویش خارج نمی شد. دچار گیجی و منگی شده بود و نمی توانست به اعضای بدنش فرمان بدهد. آن پسرک حرکتی به خود داد و قصد داشت به مین نزدیک شود که ناگهان او به خودش آمد و پا به فرا گذاشت. 


مین در حالی که با قدرت تمام می دوید، مرتب به پشت سرش نگاه می کرد و می دید که آن پسر در تعقیبش است! او به سرعت وارد اتاقش شد، در را قفل کرد و روی تختش دراز کشید و خودش را زیر پتو مخفی نمود. در حالی که هنوز شوکه بود و از فرط وحشت می لرزید، شروع به خواندن دعا کرد. طولی نکشید که صدای باز شدن در اتاقش را شنید و متوجه شد که شخصی وارد اتاقش شده است.


مین که از شدت ترس تقریبا قالب تهی کرده بود، جرأت نداشت از جایش بلند شود و ببیند که چه کسی وارد اتاقش شده است. ولی احساس می کرد که آن شخص مستقیم به سمت تختش آمد و آنجا ایستاد . سرانجام، ترس و وحشت شدید باعث شد که او از حال برود.


زمانی به هوش آمد که صبح شده و از شدت گرما زیر پتو عرق کرده بود

. هنگامی که متوجه شد پیژامه خوابش را به تن ندارد، یاد جریان هولناک شب گذشته افتاد. در اولین فرصت جریان را برای دوستانش تعریف کرد و از آن به بعد هرگز به خودش جرأت نداد که زمانی که همه در خواب هستند از اتاقش خارج شود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۱
amir seidi

ساعت تقریبا 11:30 شب بود.آنی تازه آخرین کلاسش به اتمام رسیده بود و جلوی در دانشکاه در انتظار دوستش ایستاده بود تا با هم به خوابگاه بروند. یکدفعه نسیم تندی وزید و او آنجا به شدت احساس سرمای عجیبی کرد. البته بیشتر از آن که سردش شود،ترس و وحشت بر او مستولی شده بود. چون به هر حال هوا تاریک بود و او تنها. چند دقیقه بعد صدای سوتی از مسافتی دور به گوشش خورد. او وحشت زده به اطرافش نگاهی انداخت ولی هیچ کس را ندید. بنابراین خودش را متقاعد کرد که حتما صدای سوت شبگرد بوده است.


هنگامی که چند دقیقه بعد سروکله دوستش پیدا شد،آنی از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.دوان دوان به سمت ماشین دوستش رفت ولی به محض این که خواست در ماشین را باز کند و سوار شود، چشمش به یک جفت جوراب سفید رنگ روی صندوق عقب ماشین افتاد. بی درنگ از دوستش سؤال کرد که آیا تصادفا یک جوراب را روی صندلی عقب ماشین جا نگذاشته است؟ولی دوستش که از شنیدن این سؤال گیج شده بود جوابی نداد. آنی هم سوار ماشین شد و آن دو به راه افتادند. اواسط راه آنی دو مرتبه به عقب نگاه کرد ولی در کمال ناباوری اثری از جوراب ها روی صندوق عقب ندید!بنابراین از دوستش خواهش کرد که ماشین را متوقف کند ونگاهی به صندوق عقب بیندازد.



درست زمانی که دوستش ترمز کرد،آنی دوباره صدای سوتی شنید. دوستش چند ثانیه ای از ماشین خارج شد ولی بعد با حالتی وحشت زده و شوکه، بدون گفتن کلامی سوار ماشین شد وپایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت هر چه تمام تراز آن محل دور شد. آنی که خیلی تعجب کرده بود، چندین مرتبه پیگیر ماجرا شد، ولی دوستش در سکوت به رانندگی ادامه می داد و رنگ چهره اش مثل گچ سفید شده بود، تا این که از محوطه دانشگاه خارج شدند.



سپس وحشت زده و هراسان شروع به تعریف کردن ماجرا نمود:هنگامی که از ماشین پیاده شدم، یک دفعه احساس سرمای عجیب و آزاردهنده ای بر من مستولی شد.سپس در کمال تعجب پسربچه ای نیمه عریان را روی صندوق عقب ماشین دیدم که آنجا دراز کشیده بود. او پسر بچه کم سن و سال بود که به طرز حیرت آور و غیر معمولی رنگ پریده به نظر می رسید. از او پرسیدم که در آن وقت شب روی ماشین چه می کند، و او با حالتی رقت انگیز و با لحنی غم انگیز به من خیره شد و پرسید: آیاشما همان خانمی هستید که جان مرا گرفت و مرا در این جنگل تبدیل به یک روح سرگردان کرد؟


یک دفعه متوجه شدم که آن پسر بچه یک انسان زنده نیست. بنابراین از ترس پا به فرار گذاشتم و با سرعت هر چه تمام تر از آن محل دور شدم. هنگامی که آنی به او می گوید که صدای سوتی را شنیده است، دوستش مدعی می شود که اگرچه سروصداهای عجیب و غریبی را از پشت درختان کنار جاده شنیده ولی صدای سوت به گوشش نخورده است.

صبح روز بعد آنی به کتابخانه دانشگاه می رود تا کتابی را پیدا کند که بتواند به نوعی ماجرای شب گذشته را توضیح دهد. بعد از جست و جوی فراوان یک دفعه عنوانی در یک کتاب توجهش را جلب می کند. 


در آن مقاله نوشته شده بود که سال ها قبل پسربچه ای در آن منطقه زندگی می کرده که فرد شروری او را به دام انداخته و در حال گرفتن جان آن پسر معصوم وبی گناه مثل دیوانه ها در حال سوت زدن بوده است. حالا عده ای مدعیند که روح آن پسر را می بینند که در حال فرار از دست آن فرد شرور است و برخی نیز می گویند که وضوح صدای سوتی را می شنوند،یعنی صدای همان سوتی را که آن بد جنس در حین کشتن آن پسربچه از دهانش خارج می کرده است! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۸
amir seidi

حتمالا برخی از افراد با ناحیه « روت چهل و چهار» آشنا هستند. ولی آیا هرگز چیزی را جع به روح پلید آنجا هم شنیده اید؟ بسیاری از افراد در رابطه با این روح دچار تجربیات وحشتناکی شده اند. گفته می شود که او موهای قرمز رنگی دارد و اغلب تی شرتی پشمی به رنگ روشن و شلوار جینی آبی رنگ به تن دارد. برخی از افراد مدعیند که او ناگهان در اواسط اتوبان ها و جاده های خلوت و متروکه ظاهر می گردد وحتی بعضی او را زیر گرفته اند و زمانی که بر می گردند تا ببینند آیا شخصی در آنجا افتاده یا نه ، با جسدی مواجه نمی شوند. اگرچه، روح پلید آن چنان خنده بلندی از ته دل سر می دهد که باعث می شود که مو به تن همه راست شود. برخی دیگر ادعا می کنند که او سرش را به شیشه جلوی اتومبیل می چسباند، خنده کریهی سر می دهد و به تعقیب آنها می پردازد، در حالی که سرعت آنها بیش از 120 کیلومتر در ساعت بوده است، بدتر از همه این که او آن چنان خنده خوفناک و شیطانی به سرنشینان ماشین تحویل می دهد که خون در عروقشان منجمد می شود. همچنین یک راننده کامیون گفته است که آن روح در اطراف اتوبان منطقه روت چهل و چهار کنار جاده ایستاده بود و برای او اتو استاپ زد. راننده هم دلش به رحم می آید و مقابل پایش ترمز می کند. طبق اظهارات آن راننده روح مردی حدودا چهل ساله با موهای پرپشت قرمز رنگ به نظر می رسید. بعد از آنکه روح پلید سوار کامیون می شود، راننده مقصدش را از او می پرسد، ولی او در سکوت فقط لبخند می زد. راننده کامیون هم به خیال این که با فردی روانی یا دیوانه مواجه است عصبانی می شود، ترمز می کند و از او می خواهد که هرچه زودتر پیاده شود. روح هم طبق خواسته ی مرد از کامیون خارج می شود. اگرچه، خروج او از کامیون به صورت غیب شدن ناگهانی در تاریکی صورت می گیرد، راننده مدعی است که قبل از آنکه روح ناپدید شود، داخل بدنش را دیده است.



ماجرای دیگر مربوط به زن و شوهری می شود که ماشینشان در اواسط جاده ای خلوت خراب می شود. مرد به زنش می گوید که داخل ماشین بماند تا او به سراغ یافتن تلفن عمومی برود. طولی نمی کشد که مرد سر راهش با روح معروف، مواجه می شود که کنار جاده نشسته بود. مرد از او می پرسد که آیا می داند نزدیکترین تلفن عمومی کجا قرار دارد یا نه، ولی روح بدون بر زبان آوردن کلمه ای فقط لبخندی کریه و بلند بالا به او تحویل می دهد. مرد مدعی است که به وضوح دو حفره خالی را به جای چشم در صورت روح دیده بود و وقتی از او فاصله می گیرد، روح با صدای شیطانی و مشمئزکننده خنده بلندی را سر می دهد. مرد وقتی به ماشینش برمی گردد، زنش را به شدت نگران و مضطرب می یابد. زن مدعی می شد که در حالی که رادیو ماشین روشن بوده، درلابه لای آن صدای خنده های بلند و زشتی را می شنود و عصبانی می گردد. درنتیجه زن از ماشین خارج می شود تا سروگوشی به آب دهد ولی صدای خنده حتی یک لحظه هم قطع نمی شود. زن با وحشت فراوان سوار ماشین می شود و رادیو را خاموش می کند، سپس همزمان صدای خنده ها نیز قطع می گردد. زن و شوهر که هر دو به شدت وحشت کرده بودند، فورا سوار یک ماشین عبوری می شوند و صحنه را ترک می کنند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۳
amir seidi

حمید:یحیی اماده شو بریم گشت ساعت 12 شده

یحیی :برو سربازو بیدار کن و یه اسلحه براش بنویس

حمید:باشه من میرم سربازو بیدار میکنم توهم اسلحه هارو ثبت کن سویچ ماشینم بیار برا گشت

یحیی:باشه .

حمید به آسایشگاه سرباز ها رفت 

حمید:سرباز جعفری پاشو برا گشت آماده شو 

سرباز:باشه الان میاد صبر کنید تا وضعیت کامل کنم

حمید:فقط زود باش 

سرباز:چشم

حمید با حالی اروم به سمت اسلحه خونه رفت که یحی در حال نوشتن سلاح بود حمید یه کلت برداشت و سرباز که معلوم بود تند تند سعی کرده خودشو برسونه با وضعیت نا مرتب رسید

حمید:سرکار این چه وضعشه وضعیتتو مرتب کن

سرباز:باشه 

سرباز در حال مرتب کردن لباس هاش بود که حمید به یحیی گفت که خودت چی؟ خودت اسلحه نمیگیری؟

یحیی: نه من رانندگی میکنم

حمید:خب پس یه سلاح کلاش برا سرباز بنویس

بعد از نوشتن سلاح و امضا زدن هر سه نفر سوار ماشین شدن و از مقر خارج شدن که یحیی به سرباز گفت برو پایین و یه اب معدنی یخ زده با خودتت بیار سرباز بدون اینکه حرفی بزنه پیدا شد و رفت و بعد 5 دقیقه اومد 

طولی کشید که شروع به حرکت کردن کردن شب بود توی جاده های روستایی از این روستا به اون روستا درحال گشت زنی بودن و مشغول صحبت کردن

یحیی:خب اینجا خیلی گرگ داره من هرشب حداقل چندتاشونو میبینم

حمید:نه فک نکنم گرگ باشن حتما روباه هستن

سرباز:اره گرگا بزرگ ترن

یحیی:کسی از شما سوال کرد جعفری؟

سرباز:سکوت...

حمید:منکه میگم روباه هستن 

یحیی:بمحض اینکه یکیشونو دیدم با نور چراغ بهت نشون میدم که گرگن

حمید:باشه تا ببینیم

ده دقیقه نگذشته بود که یهو یحیی یه دور کوچیک توی جاده زد و نور چراغ ماشین رو به سمت کوه گرفت و گفت دیدی؟

حمید با تعجب گفت:چیرو؟

یحیی:گرگ رو دیگگه یهو فرار کرد

حمید که داشت سر میچرخوند زیر لب خواست که بگه نه یهو گفت اره دارم میبینمشون

یحیی با تجب گفت کجان

حمید جواب داد زیر سایه درخت و نگاه کن میبینی 

چون ماه کامل بود تقریبا هوا روشن بود ی چیزایی به چشمشون میخورد

که یهو سرباز صدا زد وای خدای من زیر درخت رو نگاه کنید

حمیدطبق آموزش هایی که دیده بود با گوشه چشم به زیر درخت نگاه کرد که سه تا موجود شبیه گاو ولی بزرگ رو دید که به زور در حال تکون خوردن بودن 

حمید:بچه ها بیاید بریم شاید گاوای یه بدبخت بیچاره باشن گمشون کرده

یحیی با کمی ترس: نه بابا گاو کجا بود فقط سایه هستن 

حمید:باشه پس شما هوامو داشته باشید تا خودم برسیش کنم

یحیی :بیخیال نرو

حمید که کمکم داشت به سمت درخت میرفت با هر لحضه نزدیک تر شدن احساس میکرد که تصاویری که دیده داره محو میشه و تا اینکه به زیر درخت رسید و چیزی ندید

و با تعجب وقتی سمت ماشین رو نگاه کرد خواست با چراغ قوه اش به یحیی خبر بده که مشکلی نیست بهو با حالتی شبیه ترس به سمت ماشین دوید و داد زد یحیی مواظب باش مواظب باش یحیی هم که سرشو از شیشه ماشین بیرون اورده بود داشت اطرافو نگاه میکرد که چیزی رو نمیدید که دوباره صدای حمید به گوش رسید که میگفت پشت سرت پشت سرت و تو حالت نفس زدن و دویدن داشت به سمت ماشین میومد که وقتی یحیی پشت سرش رو نگاه کرد دید که سرباز نیستش و غیبش زده که حمید به ماشین رسید و خوب دور و ورو نگاه میکرد و به یحیی گفت کجا رفت؟

یحیی:چی کجا رفت؟

حمید:سربازمون

یحیی که اطرافشو نگاه کرد گفت پس جفری کجا رفت

....

...

...

یه ده دقیقه صداش زدن ولی چیزی نشنیدن 

تصمیم گرفتن به مقر برگردن و توی راه یه سکوت عجیب حکم فرما بود تااینکه وقتی به درب ورودی مقر رسیدن و وارد مقر شدن حمید با جله به سمت آسایشگاه سربازا رفت و درحالی که همه خواب بودن چراغ هارو روشن کرد و گفت کسی از جعفری خبری نداره؟ حرفش تموم نشده بود که خشکش زد یه صدایی گفت جناب سروان من اینجام چیزی شده 

حمید خشکش زده بود

و با عصبانیت بهش گفت که تو کجا بودی؟

مارو سرکار میذاری؟

سرباز:جناب سروان بخدا تقصیر من نیست خوابم برد وقتی بیدارم کردید برا گشت یه لحضه سرمو گذاشتم رو بالش و خوابم برد

حمید که بهت زده بود تازه فهمید قضیه چی بوده و اروم به اتا افسر نگهبانی رفت و به یحیی گفت شانس اوردیم شانس

این کاملا واقعی بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۵
amir seidi



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۰
amir seidi