ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

کاری نکنید از جنیان بترسید کاری کنید ان ها از شما بترسند

ترس و فراتر از آن

من امیر سعیدی نویسنده این سایت هستم امیدوارم در این سایت ترس را تجربه کنید برای تماس با من با شماره ۰۹۰۱۷۴۵۵۳۸۶ یا در لاین واتساپ تلگرام amirseidi1382

بایگانی



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۱
amir seidi

سلام من سرتاسر زندگیم پر از اتفاقاتیه که دارم ازش یک کتاب میسازم ۱۲ سالم بود متدین و نماز خون بودم از مدرسه اومدم خونه طبق معمول خونه کسی نبود در رو بستم و شروع به درس خوندن کردم خونه ما کنار قبرستان پر از درختیه داشتم درس میخوندم که دیدم از توی راه رو صدای پا میاد از ترس دزد رفتم نگاه کردم کسی پشت در نبود در حیاطو قفل کرده بودم پس گفتم حتما روزه گرفتتم ولی گرسنه نبودم باز نشستم صدا اومد ولی این بار صدایی بود که انگار انسانی رو دارند خفه میکنند وخس خس میکرد ترسیدم بسم الله گفتم داخل آشپز خانه رفتم کسی را ندیدم میز تلویزیون بزرگی داشتیم جثه کوچکم را پشتش پنهان کردم تلویزیون روشن بود ولی با صدای کم در کابینت ها محکم بهم میخورد وباز هم صدای خس خس گریه کردم حس کردم وارد خانه شده ودر کمد دیواری را باز کرد من از پشت میز تلویزیون یواشکی سرگ کشیدم صدای ممتد تلویزیون که موجود پنهانی کم وزیاد میکردش را شنیدم واز خدا خواستم بمن که برایشروزه گرفته بودم کمک کند هوا داغ وسنگین تر میشد نفس های تند میکشید انگار قصد پیدا کردنم را داشت جسم زرد رنگی را دیدم که دارد وارد اتاق خواب میشود داشتم سکته میکردم ولی کمی دور شد من با چشمانم بدن زشت او را دیدم انگار داشت با خودش حرف میزد ولی جمله ای با صدای ظریف ونامفهوم شب شده بود ومن مادر را تو دلم فریاد میزدم صدای زیبای ربنا از تلویزیون پخش شد و واشک ریختم اون موجود ترسناک با صدای وحشتناکی چرخ خورد وبه زمین افتاد اذان گفت ومن حاظرم دستم را روی قرآن بگذارم که هوای خانه سنگینی خود را از دست داد وعادی شد ولی در باز شد ومن باز ترسیدم صدایی مرا بخود خواند دخترم وقتی مادر چهره کبود شده من را دید گریست و این علنا واقعیت بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۲
amir seidi

7347

امروز قصد دارم ماجرایی که برام سالها پیش تابستان ۱۳۷۲ رخ داد تعریف کنم.ما یه روستا داریم که همیشه بعد از اتمام امتحانات تابستون به روستا پیش پدربزرگم می رفتیم یادمه اون سال بعد از پایان امتحانات ثلث سوم قرار شد که خانوادگی بریم دهمون.


ده ما حدود چهار ساعت با شهر تبریز فاصله داره و یکی از سرسبزترین و زیباترین روستاهای شهرستان هشترود می باشد.ماجرا از اونجا شروع شد که من با پدربزرگم برای آبیاری درختان ومزرعه راهی شدیم البته اون موقعه من هشت سال بیشتر نداشتم بعد از آبیاری پدربزرگم از من خواست که سوار دواب (الاغ) شده و به روستا برگردم من هم سوار شده و راهی روستا شدم .مسیر مزرعه تا روستا هم یک مسیر حدود بیست دقیقه ای و پر از درخت و باغ و دره بود فکر کنم ساعت حدود دو یا سه ظهر بود


وهمه جا هم سوت و کور بود و من هم به صورت یه وری سوار الاغ شده بودم و در حال سوت زدن بودم و مسیر رو به آرومی طی می کردم که یهو صدای دهل و آواز سورنا(به ترکی زرنا میگن) رو شنیدم صدا ضعیف بود ولی هرچه جلوتر میرفتم صدا بلند تر می شد تا این که یهو اون ور باغ مردا و زنای کوتاه قدی دیدم که داشتن میرقصیدن انگار که عروسی گرفته باشن. قدشون کمتر از یه متر می شد.اونا مثل کردها دست به دست هم داده بودند وگروهی می رقصیدن و بعضیاشون هم فقط نیگا می کردن و یکی هم دهل می زد و یکی هم زرنا من حدود۲۵-۲۰ متر با اونا فاصله داشتم قیافه هاشون از دور مثل آدم بود ولی


قدشون خیلی کوتاه بود زناشون مثل زنای ده بودند و مرداشون هم همین طور سگای کوچیکی داشتن که به درخت بسته بودن


لباس زناشون شبیه این عکس بود


لباس زناشون شبیه این عکس بود


من حدود بیست یا سی ثانیه همین طور که الاغ داشت می رفت نیگاشون می کردم تا اینجا فکر می کردم اینا حتما آدمای ده بغلی هستن و دارن عروسی میگرن اونا هم اصلا توجه ای به من نمی کردن و فقط می رقصیدن که یه دفعه یکیشون که رو تنه درخت نشسته بود وبه من نزدیک تر از همه بود سرشو برگردوند و به من نیگا کرد تا اون نیگام کرد تمام موهای بدنم سیخ سیخ شدن قیافه اش ترسناک بود چشمای خیلی بزرگ و درشتی داشت و پوست صورتش هم کمی سیاه بود و موهای سیاهشو هم یه طرف شونه کرده بود جالب اینه که همه شون کلاه سرشون بود به جز این یکی . تا اون نیگا کرد من از ترس مثل دیونه ها از الاغ پیاده شده و جیغ و داد زنان رفتم طرف روستا .


قیافه اش تقریبا مثل این عکس بود قیافه اش و چشماش تقریبا متل این عکس بود


کمی مونده بود برسم به روستا که یکی از اهالی روستا جلومو گرفت و گفت بچه چته؟ چرا داد و بیداد می کنی؟ من هم که زبونم بند اومده بود فقط به باغ اشاره می کردم اونم گفت بیا نشون بده ببینم کجا رو می گی؟ من هم با اون رفتم وقتی به باغ رسیدیم انگار نه انگار هیچی نبود همشون غیب شده بودن.


این هم عکسی از محل رویت جن ها در روستا


محل رویت عروسی جن ها در روستا 


 بعد از گذشت چند سال از اون ماجرا تازه فهمیدم که اون روز ظهر موجوداتی که دیده بودم چی بودند و اولین نفر توی ده هم نیستم که همچین عروسی رو میبینم پدربزرگ من هم از این عروسیا دیده و میگه هر موقعه اونا خیلی شاد و خوشحال میشن از خودشون بی خود و غافل میشن بنابراین قابل رویت میشن. یه کلیپ فیلم هم از محل رویت میذارم که اگه خواستین دانلود کنید


 دانلود کلیپ محل رویت اجنه



لطفا اگر نظر یا انتقاد یا اطلاعات خوبی در مورد این موجودات دارین حتما تو بخش نظرات بنویسین ممنون.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۹
amir seidi

طبق گزارش دریافتی از اسیای دوردر یکی از پارکهای کوچک در کشور تایلند دخترک عجیبی چند وقتی مردم ان منطقه را سر در گم کرده است. در اکثر عکسهایی که در این پارک گرفته میشود این دختر وجود دارد در صورتی که این دختر را تابه حال کسی از نزدیک ندیده است این موضوع برای همه عادی شده بود تا این که خبرنگاری طی تحقیق از مردم فهمید این دختر حدود چند سال پیش فوت شده است.


مردم وحشت کرده و از پارک دوری کردند.مسئولین پارک از روزنامه مذکور شکایت کرده و آن ها ناچار به عذرخواهی شدند و مردم دوباره به پارک روان شدند که دوباره عکاسی عکس این دختر در را در عکسی ثبت کرد.

عکاس بیچاره را جریمه و به زندان انداختند ولی او قسم می خورد عکس واقعی است.

دوباره مدتی گذشت و بعد از مدتی دوربین کنترل ترافیک عکس این دختر را در بین مردم ثبت کرد.

مامور مذکور از کار بی کار و جریمه شد.


از آن پس کسی آن دختر را ندید و اگر هم دید به روی خودش نیاورد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۸
amir seidi

همینطور که سردرد گلودرد سرگیجه داشتم یه نگاه ب در انداختم که دیدم در بالکن باز شده رفتم تو خونه و از بی حالی افتادم رو زمین.از خونه صدا های پچ پچ میومد ولی چیزی حرکت نمیکرد.من همینجور رو زمین بودم که یهو دو تا دست خیلی قوی که نامریی بود و فقط سایه اش دیده میشد شونه هامو گرفت و من تا اتاقم کشید و وقطی رسیدم به اتاق رو دیوار به خط عجیبی چیزی نوشته شده بود.که به رنگ قرمز بود.وقتی من تو اتاق پرت شده بودم صدا های بیشتر و واضح تری میومد و زمین اتاقم به شدت میلرزید.خشکم زده بودهیچ کاری نمیتونستم بکنم فقط چند بار آروم به خودم گفتم بسم الله که یهویی همون نیروی قوی منو محکم پرت کرد بیرون وصدای خنده باز میومد کمرم خیلی درد میکرد چون با کمر رفته بودم تو دیوار!!!بعد با همون بی حالی سینه خیز خودم رو رسوندم پذیرایی که دیدم صندلی های میز ناهار خوری بین زمین و هوا موندن.از ترس قلبم اومده بود تو دهنم ساعت 5:38 دقیقه بود.همینطور رو زمین مونده بودم از ترس بیهوش شده بودم.ساعت 11:00 بود که دوباره به هوش اومدم حالم یکم بهتر شده بود و دیگه صدایی نمیومد.پا شدم و از فرصت استفاده کردم رفتم چند تا قرص بخورم که بهتر بشم قرص تو دستم بود که رفتم لیوان رو پر آب کنم که یهویی شیشه ی لیوان تو دستم ترک خورد و خورد شد ریخت رو زمین پام هم زخمی شده بود حالا صدای خنه ها انقدر زیاد شده بود که نفهمیدم پام خونی شده یا نه!قرص ها رو همینطوری بدون آب خوردم و صدا ها دوباره قطع شده بود سریع مثل یوزپلنگ دویدم به اتاقم و 3 تا کاپشن و یه شلوار گرم پوشیدم و یه کلاه پشمی هم گذاشتم سرم و دویدم که برم در خونه رو باز کنم که دیدم...لطفا با نظراتتون حمایت کنید قسمت سوم یعنی آخرین قسمت فردا میاد منتظر پیشنهادات و انتقاداتون هستم که قسمت سوم رو بهتر ارائه بدم نظر فراموش نشودBig Grin

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۸
amir seidi

[size=large][size=medium]سالها پیش در یکی از محله های قدیمی شهر تهران پیرمردی شیطان صفت در اخرین لحظات عمرش خانه اش را وقف شیطان کرد.در لحظه جان دادنش گویی با کسی سخن میگفت...اطرافیان او را یک زن و مرد میان سال تشکیل میدادند که وظیفه سرایداری و نظافت خانه را بر عهده داشتند...

پس از مرگ پیرمرد خانه متروکه ماند...و از انجا که ورثه اش در خارج از کشور به سر میبردند خانه را به مشاور املاکی سپردند تا به فروش برساند...

...

...

...

اقای کریمی چند وقتی بود که بازنشست شده بود و به دلیل بیماری روحی همسرش دنبال جایی دور از هیاهوی شهر بود.که به مشاور املاک مراجعه کرد و وقتی قیمت مناسب خانه را دید فورا" انرا خرید...

در خانه همه شادمان بودند که به زودی به خانه جدید نقل مکان خواهند کرد مخصوصا دو دختر اقای کریمی به نام های مریم و مینا. غافل از اینکه با ورود به ان خانه ماجرایی وحشت ناک به وقوع خواهد پیوست که شنیدنش لرزه بر اندام ادمی می اندازد.

مریم 17 ساله بود و مینا 15 ساله.هردو دخترانی شاد و زیبا که هرخانه ای با وجودشان غرق در شادی میشد...

اقای کریمی که بعد از بیماری همسرش مدتها بود لبخند رضایت را بر لبان همسرش ندیده بود با غرور اعلام کرد همین امروز به خانه جدید نقل مکان خواهیم کرد... ادامه داستان از زبان کاراکتر های داستان...


مینا :بابا پس کی میریم؟

اقای کریمی : دخترم اساس رو که جمع کردیم...منتظرم کامیون بیاد تا بارشون کنیم و بریم خونه جدید...راستی یه خبر خوب براتنون دارم...

مریم و مینا :چیه چیه ...زود باش بگو بابا...اذیتمون نکن...

اقای کریمی : به شرطی که قول بدبد دخترای خوبی باشید و مامانتونو اذیت نکنید میگم...

در این لحظه سوسن همسر اقای کریمی وارد شد و گفت...

سوسن : محموود کم این دخترای منو اذیت کن...اونا خیلیم دخترای خوبین...

محمود (اقای کریمی) : باشه.این خونه جدید دوطبقه اس که طبقه بالاییش دوتا اطاق داره...از این به بعد هرکدومتون یه اطاق مجزا دارین و دیگه دعواتون نمیشه...

مینا : وای بابا متشکرم...از دست غرغرای مریم راحت میشم...

مریم : من غرغروام؟مامان ببین چی میگه؟بابا ازت ممنونم که منو از دست این بچه نجات دادی.با اون عروسکاش...

سوسن : بسه دیگه بچه ها...اه محمود ماشین انگاری اومد...برو درو باز کن تا اساسو بار کنن کارگرا...

وسایل به خانه جدید منتقل شد...

شب اول بعد از خوردن شام اقای کریمی به داخل باغ رفت تا هم قدمی زده باشد و هم با خانه جدید اشنا شود.داخل باغ از درب ورودی ساختمان که عمارتی دو طبقه بود حدود 100 متری فاصله داشت...

کمی که از عمارت دور شد صدای خش خشی در چند قدمی اش توجه اش را جلب کرد...

به قصد فهمیدن ماجرا ارام قدم برداشت...

صدا از پشت بوته گل رزی میامد که در قسمت شرقی باغ کاشته شده بود

بوته بسیار انبوهی بود...

به نزدیکی جایی که حدس میزد صدا از انجاست رسید...

تاریک بود و نور ماه به سختی از لابه لای درختان انبوه باغ که چندسالی هم میشد هرس نشده بود به زمین میرسید...

چیزی توجه اش را جلب کرد.سیاهیی که روی زمین و پشت به او انگار مشغول خوردن چیزی بود...

کریمی ادم دنیا دیده ای بود... و تصور میکرد شاید نیازمندیست که برای خوردن میوه های باغ داخل امده...

با خودش گفت: هرچی باشه چند وقت خالی بوده اینجا...

حتما فکر کرده هنوزم خالیه...و با لحنی گرم خواست غریبه رو به داخل دعوت کنه...

اقای کریمی : اقا؟...اقا ؟

سیاهی لحظه ای دست از خوردن کشید...سپس دوباره بی تفاوت ادامه داد

اقای کریمی : اقا اینجا خونه منه و من تازه به این محل نقل مکان کردم.اگه بخواید برای پذیرایی بیاید داخل.اینطوری ماهم با شما اشنا میشیم...

سایه به یک باره از جا بلند شد...

اقای کریمی ترس را در تمام بدنش حس میکرد.سایه به طرز غیر باوری بزگ شد.

وای خدای من...

اقای کریمی زبانش بند امده بود...

میخواست بسم الله بگوید اما زبانش یاری نمیداد...این موجود انسان نبود.

سیاهی برگشت و رو به اقای کریمی ایستاد...

چشمانش مانند گلوله هایی سرخ و اتشین میدرخشید.سپس با صدایی دهشتناک که لرزه بر اندام اقای کریمی انداخت گفت...

خانه ی توووووووووو اینجا خونه منهههههههههههه

ههههه ههههه

و با صدای چندش اوری شروع به قه قهه زدن کرد و در یک لحظه ناپدید شد...

این داستان ادامه دارد...

من یکم دیر به دیر میام نت پس حدودا هفته ای دو قسمتشو میزارم.چون شرایط کاریم طوری نیست که بتونم بیشتر از این در خدمت دوستان باشم.

با عرض پوزش از همه سروران گل و دوستان خوب این انجمن

پیروز باشید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۴
amir seidi


این حادثه برای پدر دوستم اتفاق افتاده




ایشان بخاطر کارش مجبور هست تا هرروز به خارج شهر بره ضمن اینکه مینی بوس هم خریداری کرده و کارگرها رو میبره کارخانه


از زبان خودش : روز پنج شنبه بود که راهی سر کار شدم و چون پنجشنبه بود بعداز ظهر بچه های کارگاه زودتر رفتند من بخاطر اینکه انباردار بودم مجبور شدم بیشتر بمونم تا حساب های ورود و خروج انبار رو چک کنم چون آخر ماه بود و باید تکلیف حسابامون روشن میکردم . ی وقت نگاه ساعت کردم دیدم دیر وقته و هوا هم تاریک شده در انبار بستم و از نگهبان خداحافظی کردم و سوار مینی بوس شدم توی راه جاده خیلی تاریک بود همینطور که داشتم میرفتم و رادیو هم برنامه موسیقی داشت جمعیتی دیدم کنار جاده وایساده بودن اولش تعجب کردم این موقع شب اینجا چکار میکنن بعد گفتم خدارو شکر روزیم رسد . زدم کنار یکیشون درو باز کرد گفت داداش شهر میری گفتم بله همگی اومدن بالا حدود بیستایی بودن زن و مرد لباساشون محلی بود . یه خورده که حرکت کردم گفتم اینجا چکار میکنید گفت داریم میریم عروسی .یکیشون گفت داداش اشکال نداره دست بزنیم و بخونیم گفتم نه رادیو هم خاموش کردم اینا هم شروع کردن به آواز خوندن و رقصیدن زن مرد میرقصیدن نیم ساعتی گذشت که به ورودی شهر نزدیک شدم به پلیس راه که رسیدم ماشین کنار زدم تا نگاهی به موتورش کنم پایین رفتم وقتی پیاده شدم گفتم الان برمیگردم اون موقع چراغای بلوار همه جارو روشن کرده بود نگام افتاد به پای او مسافرا دیدم پاهاشون عجیب اونا هم متوجه موضوع شده بودن و نگاه من میکردن فضای بدو خوفناک و ساکتی بود دوپا داشتم دوتا دیگه هم قرض کردم به دوو اومدم توی دفتر پلیس راه همون جا چشام سیاهی رفت خوردم زمین وقتی کمی جون گرفتم دیدم افسر و سربازا بالای سرم هستن و رو صورتم آب میریزن وقتی موضوع جویا شدن که چی شده قضیه رو تعریف کردم ولی اونا میگفتن ما کسی و ندیدیم که از ماشینت پایین بیاد بعدشم رفتن ماشین چک کردن کسی اونجا ندیدن .زنگ زدم دوستم اومد دنبالم و برگشتیم خونه . چند روزی بی حال بودم و استراحت میکردم . وسطای روز وقتی کسی تو اتاقم نبود همون مرد اون شبی که باهام صحبت میکرد اومد توی اتاق این دفعه داشتم سکته میکردم ی خنده کرد گفت داداش چرا برنگشتی اومد کرایت بدم همینطور که زبونم قفل شده بود با لکنت گفتم قربانت کرایه نمیخوام مهمون من اونم تشکر کرد و جلو چشام غیب شد .


براش دعا نویس آوردن اما دعا نویس گفت مشکلی نداره ولی ی دعایی نوشت و گذاشتن زیر بالشتش تا دیگه نیان

کنار مشتی تنهایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۲
amir seidi

سلام بهتره بگم خواب تا داستان میخوام چندتا از خوابهایی رو قبلا دیدم برای بچه ها بیان کنم که خالی از لطف نیست

این قضیه مال13سال پیشه مامانم بهم گفت که برو از خونه مادر بزرگت یه ظرفی هست که روش گلگلی بیار منم راه افتادم وچون خونه مادر بزرگم نزدیک بود یلی سریع به خونه مادر بزرگم رسیدم تا اینکه وارد شدم و اولین چیزی که متوجه شدم این بود که کسی توی خونه نیست و شروع کردم به جستجوی اون ظرف خاص بعد جستجو چیزی پیدا نکردم که یهو یه صدای تبل کوچیک به گوشم رسید رفتم تو اتاقا ببینم صدا از کجا میاد دیدم ه یک ادم کوتوله داره تبل میزنه برا من زیاد ترسناک نبود انگار برام عادی بود ترسم بیشتر از این بود که درسته تبل زده میشد ولی صدای تبل از اتاق دیگه ی به گوشم میومد درحالی که کسی که تبل میزد روبه روم بود فهمیدم یه چیزی اشتباهه و با صدای بلند گفتم بسم الله الرحمن الرحیم تا ایینو گفتم یه لرزه از ابهت این حرف به جونم افتاد و متوجه شدم یه نفر گردنمو با دوستش از پشت گرفت و گردنم فلج شد دیدم اونی که گردنمو از پشت گرفته بود با ناله این حرف رو میزد که چرا اسم اونو بردی چرا اسم اونو بردی چندبار ترار کرد و گردنمو ول کرد وقتی برگشتم عقبو نگاه کردم یکک موجود سیاه که روی صورتش جوش های خیلی بد وسسیاهیی بود و خیلی ترسناک هم بود رو دیدم که یهو از ترس بدنم سرد شد ولی اون موجود داشت داد میزد و انگر اب میشد وقتی نا پدید شد نگاهیی به کوتوله کردم و از خواب پریدم

اگه غلط املایی بود شرمنده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۳
amir seidi

با سلام خدمت تمامی دوستان

دلیل نبودن من این دو هفته بر میگرده به تقریبا 16 روز پیش

خب 16 خرداد 94 دوست صمیم علیرضا

به علت درد معده و داشتن زخم معدی در بیمارستان محلاتی واقع در تبریز بستری بود

من هم برای اینکه معرفت و مرام خود رو نشون بدم دو روز پیشش موندم بعد سه روز در تاریخ 19 خرداد 94 برای عمل به اتاق عمل رفت و بعد از مدتی برای استراحت به خانه اوردیم واقعه از این زمان شروع شد.

ساعت دو شب بود علیرضا بهم زنگ زد دست و پام رو گم کردم فکر کردم اتفاقی افتاده .

گوشیمو برداشتم بهم گفت بیا خونه ما خونه ماهم درست کنا هم بود زود به بابام گفتم میرم پیش علیرضا اونم به دلیل اینکه منو علیرضا باهم صیقه کردم چیزی نگفت.

خلاصه رفتم خونه علیرضا درو زدم خودش لنگان لنگان در باز کرد.

ذفتیم داخل خونه گفتم علیرضا چرا کسی نی گفت داییم فوت کرده بابام اینا رفتن خونه اون ها تا فردا نمیان

منم گفتم باشه نمیدونستم میخواست چی کار کنه دیدم یه لباس ابریشمی اورد.

تعجب کردم که مبادا واسه من خریده شوق داشتم

گفت این همون لباس داییمه که مرده.

خلاصه اون رفت رخت خواب که زیاد سر پا نمونه منم رفتم در بالکن رو بستم چون هوا سرد بود.

تقریبا ساعت نزدیک سه بود دیدم علیرضا بهم یه چیز ارامی گفت منم ارام گفتم ها چی .!؟!؟!؟

بلند بگو!!!

گفت سییییییس

منم سکوت کردم تقریبا دو دقیقه سکوت فراگرفت خونه رو ارام بهم گفت اومد گفتم کی؟؟؟؟!

گفت داییم

با تعجب گفتم مگه فوت نکرده !!!!!

گفت خب اره ولی روحشو احظار کردم من باور نکردم گفتم بابا نمیشه بلند شدم برم خونمون که یه صدایی از اون یکی اتاق اومد رفتم یه سرکی کشیدم دیدم که در بالکن بازه

با خودم گفتم من درو که ببسته بودم

چی شده اخه ع!!

رفتم ببندم حموم اونا از اتاقه بالکنو داشتم میبستم از حموم صدا اومد به علیرضا گفتم بیا بیا اونم لنگان لنگان اومد

با هم در حموم رو باز کردیم نمیتونم بگم چی دیدم یه سایه ادم بود ولی بزرگتر و چاق تر تکیه داده بود به دیوار و میگفت بس بس بس بس نیدونستم چی میگفت و معنیشو نمیدونستم روز بعد یه دعا نویس اوردیم گفت

کاری رو که کردید نکنید

منم نمیدونستم علیرضا چیکار کرده

با هزار جور دعا و اینا اون سایهه رفت و الان بازم میترسم برم خونه اونا .

با تشکر بابت غلط املایی های که وجود داره شرمنده چون با عجله نوشتم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۹
amir seidi

وقتی شب 4شنبه از نیمه گذشت.می توان این احضار را در اتاقی نیمه تاریک و به تنهایی انجام داد. طریقه ای آن اینچنین است که آیات بیست ونهم تا سی و یکم از سوره ی احقاف را 105بار بخوانید.یکی از جنیان ظاهر خواهد شد و ممکن است در هر شکلی یاشد اما خوف ننماید و آنچه را که مجاز است بپرسید که جواب خواهد شنید.اگر این عمل مکررا درشبهای 4شنبه تکرار شود هر بار لازم نیست که 105بار آیات خوانده شود بلکه ممکن است در دفعات تکرار پایین تر نیز جن ظاهر شود و بعدها حتی ممکن است در حدود 10 15 20 40 و غیره تعداد تقلیل یابد و جن ظاهر شود.آیات قرآنی را درست بخوانید و به معانی فارسی آنها نیز در ضمن خواندن توجه کنید و سعی نمایید با تمرکز حواس توام شود که مسلما نتیجه مطلوب حاصل خواهد شد. شروع آیات قرآنی:(و اذ صرفنا الیک نفرامن الجن)و پایان آن تا:(و یجرکم من عذاب الیم) "از 29 تا 31 سوره احقاف" توجه: احضار جن(1):اجازه از اساتید صاحب فن لازم است, پس بدونه اجازه دست به این کار نزنید. احضار جن(2):جن ها هم مثل انسان ها صالح و غیره صالح هستنند,امکان آن است که ارتباط با بعضی از آنان که صالحانند سبب خیر و اگر طرف از گمراهان باشد,نتیجه ای جز شر بزرگ در بر نخواهد داشت لذا اعتماد بر سخنان کاهنان در معرض اشکال و شک قرار دارد چرا که ممکن است منابع سخنان و اخبارشان راست و صواب یا دروغ و خطا باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۲۵
amir seidi